Monday, June 27, 2016

در درون هر كدام از ما، يك آتشفشان خاموش است كه با تلنگرى فوران مى كند. 
روزهاى آخر مدرسه است و كارتها و هديه هاى آخر سال معلم ها را چيده بودم روى ميز تا براى هر كدام چند خط تشكر بنويسم و ببرم. صندلى را كشيدم عقب و نشستم. حالم هم خوبِ خوب بود. براى من نوشتن ساده ترين كار است. از ميسيز جانسون شروع كردم و همه چيز را مرور كردم تا چيزى درخور بنويسم. ميسيز جانسون يك كمك معلم دوست داشتنى پنجاه ساله است كه از جوانى با كودكانى كه نيازهاى ويژه داشته اند كار كرده است و عاشق كارش بوده. بچه دار هم كه مى شود، زندگى شوخى شوخى يك جفت دوقولوى اوتيستيك مى گذارد توى بغلش. ميسيز جانسون از قرار نه قهر ميكند نه چپ چپ به جمله "تو نيكى ميكن و دجله انداز" مى انديشد، بلكه عاشق تر از قبل به كارش ادامه مى دهد. ياد لبخند پسرم افتادم كه هر روز با ديدن ميسيز جانسون، گل از گلش مى شكفد. ياد چشمهاى آبيش كه يك آن وسط خنده، لبريز مى شود از اشك. ياد روزى افتادم كه با مدرسه رفته بوديم باغ وحش. تلفن زدند و گفتند دختر دوازده ساله اش تشنج كرده و آمبولانس خبر كرده اند. ياد رنگش افتادم كه مثل گچ شده بود و تاكسى گرفت تا خودش را برساند بيمارستان. نوشتم ميسيز جانسون عزيز، ميسيز جانسون عزيز...اشك امانم را بريده بود و با صداى بلند گريه مى كردم. هيچ چيز نداشتم بنويسم. فقط نوشتم كاش در ديكشنرى هاى دنيا كلامى بزرگتر از تشكر بود براى كسانى كه با خوبيشان اشك آدمها را در مياورند. نوشتم اشك هاى چكيده روى اين كارت همان كلام است ميسيز جانسون. خيسى كارت را بخوان كه معناى اين اشكها در هيچ دايرةالمعارفى پيدا نمى شود...

2 comments: