Wednesday, June 8, 2016

نه واقعا خودتان را بگذاريد مثلا جاى يك بچه در دوران ما. امروز مى گفتند خدا بخشنده و مهربان است، فردايش مى گفتند آدم بايد از خدا بترسد. فقط از خدا! نه از سوسك، نه از دزد، نه از قاتل! بعد سوال پيش مى آمد كه چرا؟ 
چون اگر دروغ بگوييد مى بردتان جهنم و عذابتان مى دهد. بعد ما سعى مى كرديم بچه خوبى باشيم و همش راست مى گفتيم كه مى شنيديم فلانى خانه اش آتش گرفته، خودش هم سرطان گرفته، بچه اش هم جذام گرفته، شوهرش هم رفته زير تريلى! بعد مى گفتند بس كه آدم خوبى بوده! چون خدا بندگان خوبش را آزمايش مى كند. خوب ها را يا زود مى برد يا انقدر بلا سرشان مى آورد كه گناهانشان پاك شود. بعد ما وحشتزده سريع چند تا كار بد پشت سر هم مى كرديم كه خدا قبل از اينكه دخلمان را بياورد، اِسممان را از توى ليست خوبها خط بزند. بعد مى گفتند خدا كلا بى نياز است و اصلا و ابدا به عبادت هاى شما احتياج ندارد ولى شما بايد بى توجه به اين حرفها هر روز ساعت كوك كنيد و براى نماز صبح بيدار شويد، وگرنه مى رويد جهنم. و من يواشكى خيال مى كردم نكند زبانم لال خداوند مشكل جدى روانى دارد. هميشه با استرس فراوان سعى مى كردم يك انسان حد وسط باشم كه پَرم به پر خدا نگيرد.
بزرگتر كه شدم چون انسان مضطرب و خدا لازمى بودم، خودم دست به كار شدم و مثل كاردستى براى خودم يك خداى متعادل تر ساختم كه ترسناك نبود و خيالم كمى راحت تر شد. هرچند هنوز هم گاهى به سلامت روحى و روانى خداى جديدم شك مى كنم، ولى در مجموع قابل اعتماد تر است و بجاى نماز و روزه و صلوات، تنها با يك چشمك اموراتم را رتق و فتق مى كند. گاهى هم كه حوصله اش سر مى رود، برايم جفت پا مى گيرد كه در نهايت دور هم مى خنديم كلى.

1 comment:

  1. شاهکاری
    منفجر شدم از خنده و اینکه چقدر راست گفته ای

    ReplyDelete