Saturday, May 14, 2016

قديم ها،[نه خيلى قديم] همين چهار صباح پيش، آدمهاى معمولى روزگار حرفهايشان را يا روى نيمكت پارك و درخت مى كندند، يا روى ديوار توالت عمومى مى نوشتند، يا خودشان را به زمين و زمان مى زدند كه در پس زمينه فردِ مصاحبه شونده، بالا و پايين بپرند و علامت پيروزى نشان دهند كه شايد تصويرشان به سمع و نظر جهانيان برسد. خيلى ها هم لابد حرف حساب زياد داشتند براى گفتن، ولى نه رابطه داشتند، نه روى اِبراز وجود. بايد درى به تخته مى خورد كه يك استعداد، شانس ظهور كردن پيدا مى كرد و چه بسا در طول تاريخ، ميليونها استعداد حرام شده و هرگز فرصت به ثمر نشستن و رسانه اى شدن پيدا نكرده است. 
يكى از بهترين اتفاقات اخير دنياى امروز، اين است كه هر انسان مستقلى، بدون نياز به رابطه و ضابطه، مى تواند ابراز وجود كند و با دنيا حرف بزند. به همان سادگى كه هر كس مى تواند يك كانال رسمى داشته باشد و توليد محتوا كند. هر محتوايى هم مخاطب خودش را پيدا مى كند. حتى بى محتوايى هم مخاطب خودش دارد. تنها قسمت پيچيده ماجرا اينجاست كه بشر هنوز به اين موضوع عادت نكرده و طبيعتا دچار توهم "خود مشهور پندارى" شده است و نمودار رشد مشاهير جهان، از نمودار ازدياد جمعيت پيشى گرفته است. همه صبح به صبح از تريبون اتاق پخش، خدمت بينندگان و شنوندگان محترم سلام مى كنيم و شب قبل از خواب، تا برنامه اى ديگر و روزى ديگر، همه را به خداوند منان مى سپاريم.

Friday, May 13, 2016

يكى از سرخوردگى بشرى اين است كه آدم دماغش بكند توى زندگى هنرمندانِ مورد علاقه اش و در شخصيتشان كنكاش كند. اسناد تاريخى نشان مى دهد كه در اين موارد، اغلب چيزى شبيه چلنج آب يخ اتفاق مى افتد.
ما يك آتليه گرافيك داشتيم كه يك پرتره عظيم از پيكاسو زده بوديم به ديوارش. همان روزها ترجمه كتاب "زندگى با پيكاسو" از زبان همسرش فرانسواز ژيلو در بازار بود و مادرِ دوست و همكارم، تازه خوانده بودش كه سرزده آمد دفتر ما.
چشمش كه به تابلو افتاد گفت چرا عكس اين مرتيكه پفيوز را زده ايد به ديوار؟! يا داشتيم تاريخ هنر مى خوانديم و حظ مى كرديم كه يكى مدرك مى آورد كه داوينچى يا ميكل آنژ پدوفيل بوده اند و اين هم سندش. بعد آدم توى رودربايسى گير مى كرد با خودش كه پس چرا انقدر دوست دارد اين بشر را.يا امروزِ روز، در حد همين شبكه هاى مجازى و فالو بازى با آدمها، بارها شاهد بوده ايد كه يك نويسنده يا هنرمند مورد علاقه تان، زير مطلب فاخرش طورى با ادبيات چيپ و زننده با آدمها كَل كَل مى كند، كه آدم نمى داند دم خروسشان را بچسبد يا قسم حضرت عباسشان را باور كند. يك روز هم مى گويند فلانى برق را اختراع كرده و اديسون سريع پريده ثبتش كرده به نام خودش.خيلى نبايد رفت توى بحر اين حرفها! وارد جزئيات شوى زندگى و علايقت تباه مى شود. بعد حتى هر بار كه مى خواهى برق را روشن كنى توى دلت مى گويى اديسون! اى بر پدرت...

Wednesday, May 11, 2016

امروز يك شاگرد جديد داشتم. دكتر بود؛ متخصص قلب.
احساس پيچيده اى است وقتى شاگردها دو برابر سن آدم را دارند. انگار دنيا برعكس شده.انگار كه نه. دقيقا برعكس شده. در مقوله تكنولوژى، اينترنت و كامپيوتر، هر چه كم سن تر باشى، متخصص ترى. من از پسرم ياد مى گيرم و به مادرم ياد مى دهم. دكتر، همسن پدرم بود. با احتياط از دكتر پرسيدم چقدر از كامپيوتر مى دانيد؟ گفت كه خيلى وارد بوده. زمستان گذشته سكته كرده و حافظه اش آسيب ديده. خيلى از چيزها را بايد از اول ياد بگيرد.
گفتم مسئله اى نيست. اما دلم فشرده شد.داشتم كيبورد را برايش آناليز مى كردم، كه متوجه دستهايم شد. گفت شما چرا از دستهايت مراقبت نكردى دختر؟ حق داشت. دستهايم از خودم پيرترند.
يك عمر با بى قيدى پدرشان را در آوردم. از سالهاى دانشجويى به بعد، يك روز دستهاى رنگى ام را با تينر و نفت و اسكاچ مى شستم و يك روز بدون دستكش توى ماده ظهور و ثبوت عكاسى بود. اين بود كه دستها ديگر دست نشد.
گفت گذشته را ول كن. از امروز فلان كرم را بزن. هيچ وقت براى شروع دير نيست. خانمِ مسن كنارى گفت كه نام كرم را لازم دارد. دوستش پرستار است و يك دستش را در حادثه اى از دست داده. چند سال پيش، پيوند دست زده و دست جديد پيوندى، از آن يكى قشنگتر و جوان تر است. همين كرم افاقه مى كند براى آن يكى دست؟
خدايا! چقدر دنيا پيچيده است.
دستهايم را نگاه كردم و دوستشان داشتم. مطمئن شدم كه حاضر نيستم با قشنگ ترين و جوان ترين دست دنيا عوضشان كنم. انصافا بخش مكانيكى اين دستها خوب كار كرده ، حالا روكارش مخملى نيست كه نيست.
داشتم كيبورد را برايش آناليز مى كردم، كه متوجه دستهايم شد. گفت شما چرا از دستهايت مراقبت نكردى دختر؟ حق داشت. دستهايم از خودم پيرترند.
يك عمر با بى قيدى پدرشان را در آوردم. از سالهاى دانشجويى به بعد، يك روز دستهاى رنگى ام را با تينر و نفت و اسكاچ مى شستم و يك روز بدون دستكش توى ماده ظهور و ثبوت عكاسى بود. اين بود كه دستها ديگر دست نشد.
گفت گذشته را ول كن. از امروز فلان كرم را بزن. هيچ وقت براى شروع دير نيست. خانمِ مسن كنارى گفت كه نام كرم را لازم دارد. دوستش پرستار است و يك دستش را در حادثه اى از دست داده. چند سال پيش، پيوند دست زده و دست جديد پيوندى، از آن يكى قشنگتر و جوان تر است. همين كرم افاقه مى كند براى آن يكى دست؟
خدايا! چقدر دنيا پيچيده است.

كلاس تمام شد.
دستهايم را نگاه كردم و دوستشان داشتم. مطمئن شدم كه حاضر نيستم با قشنگ ترين و جوان ترين دست دنيا عوضشان كنم. انصافا بخش مكانيكى اين دستها خوب كار كرده ، حالا روكارش مخملى نيست كه نيست.
شاگردها گفتند كه به ازاى هر ايميلى كه مى فرستند، مرا دعا مى كنند. فكر كردم اين از دست هم برايم مهمتر است.