Tuesday, March 8, 2016

ما يك خانواده بدخوابيم. بدخواب كه چه عرض كنم بى خواب. تازه نه از آن بى خوابها كه تا صبح مثل فيلم صامت به سقف و ديوار خيره مى شوند و در سكوت جان مى كنند. ابدا! بى خوابِ ناطق و متحرك با جلوه هاى ويژه و موزيك متن. ما شبها مثل ارواح سرگردان با پتو و بالش در اتاق ها تردد مى كنيم و در تاريكى به يكديگر كوبيده مى شويم. اگر يك نفر با سرِ سوزن استعداد فيلمنامه نويسى، يك شب تا صبح بنشيند يك گوشه خانه ما نت بردارد، قطعا چندين مجموعه کمدی، تراژدی، وسترن، جنايى، اسكرى مووى، مستند اعصاب و روان و در آرامترين حالتش فيلم بلند هنرى جشنواره پسند از توى آن در خواهد آورد. تنها عضو خوشخواب خانواده يك گوسفند است كه قبلا گربه بوده و در اثر لم دادن زياد، دچار دگرديسى ژنتيكى شده است و البته چون از سندرم چو عضوى بدرد آورد روزگار، دگر عضو ها نماند قرار رنج مى برد، شبها بخت خوابيدن ندارد ولى روزها طورى جبران مى كند كه بقيه اعضا بدشان نمى آيد گاهى از حسادت لگدى حواله اش كنند. 
به اعتقاد دكتر خانوادگى ما ريشه تمام مشكلات بشرى، بدخوابى است. (مثل مادرم كه معتقد است ريشه تمام جنايات و مكافات و طلاق و طلاق كشى ها بخاطر كمبود ويتامين است.) آقاى دكتر هميشه قبل از هر معاينه اى ابتدا از كيفيت خواب مريض سوال مى كند، حتى اگر قطار از روى آدم رد شده باشد. حق هم دارد. بالاخره لابد يا راننده قطار خواب بوده يا شما. بنابراين تنها عضو سالم اين خانواده همين گوسفند بشمار می آید. مدار خوشبختى خانواده ما با گردش زمين بدور خودش بالا و پايين مى شود. هر چه به شب نزديك تر مى شويم يك استرسِ "حالا مى ريم كه داشته باشيم" نفسمان را تنگ مى كند و يا على گويان به اتاق خوابها نزديك مى شويم. يكى از بزرگترين چلنچ ها خواباندن بچه است كه در نود و نه درصد مواقع با شكست مفتضحانه اى مواجه مى شود. ولى اين دليل نمى شود كه ما كم بياوريم. هر شب مراسم قبل از خواب طبق استاندارد هاى بين الملى انجام مى شود. مسواك و قصه و عشق و بوس و شب بخير هانى. واقعا مديونيد اگر خيال كنيد ما گفتم شب بخير و هانى هم خوابيد! بچه به محض خاموش شدن چراغها ياد تمام خاطرات هيجان انگيزش از شكم مادر گرفته تا امروز ميفتد. اين راند اول است. راند دوم معمولا دو ساعت بعد با شنيده شدن اولين جيغ عصبى من آغاز مى شود كه همسر سراسيمه شيف را تحويل مى گيرد و من به سرعت خودم را به طبقه پایین و كابينت داروها مى رسانم و كورمال كورمال دنبال كلونازپام وريدى مى گردم و چون نداريم به قرصش اكتفا مى كنم. در اين رفت و آمدها قطعا يكى دو بار هم دم گربه بخت برگشته كه ما را در اين پرفورمنس های شبانه همراهى مى كند، لگد مى كنيم و صداى ونگش در خانه طنين مى افكند. راند سوم اعلام پيروزمندانه خبر خوابيدن بچه است و پچ پچ درباره چگونگی آن و البته رشادت هاى پدر در اين عمليات که تقریبا شبیه آل پاچینو شده در فیلم اینسامنیا. هنوز كلونازپام اثرش آغاز نشده كه بچه بپر بپر كنان و خوشحال مى آيد توى اتاق ما و در بهترين حالت مى نشيند روى سر من. پدر چشم بسته با بالش مخصوصش به سمت اتاق بچه فرار مى كند. بالش مخصوص پدر بعد از سالها كاوش روى صدها بالش و دراز كشيدن كف مغازه هاى بالش فروشى خريدارى شده كه پدر تنها با آن مى تواند شب را به نصف شب و نصف شب را به سحر و سحر را به صبح برساند. گوسفند تا چشم پدر را دور مى ميبيند مى پرد روى تخت و مى نشيند روى قفسه سينه مادر. بچه خيلى آهسته اعلام مى كند كه بدون ددى نخواهد خوابيد. من توى گوشش مى گويم بلند تر! بلند تر! ددى نمى شنود! البته شما هم جاى ددى باشيد خودتان را مى زنيد به كرى. تا نزديك صبح آنقدر جاى ما چهار نفر در اتاقها عوض مى شود كه ديگر تشخيص شمال و جنوب وشرق و غربمان را از دست مى دهيم که گاهی بجاى پيچيدن به سمت در دستشويى، از پله ها پرت مى شويم پايين.
بخش پايانى داستان صداى زنگ ساعت است وقتى خانواده در اقصا نقاط خانه مثل زيباى خفته در كماى عميقند. مادر چشم بسته دست می کند كشوى پاتختى را باز مي كند، تپانچه اش را در مى آورد، مى گذارد روى شقيقه ساعت و خلاص.


No comments:

Post a Comment