Wednesday, January 20, 2016

اولين بارى كه رفتم روى استيج سيزده سالم بود. ما هم تَلِنت شو داشتيم زمان خودمان. يك امتحان اجبارى ايدئولوژى از كل مدرسه گرفته بودند كه تستى بود و من الابختكى امتياز آوردم و رفتم مرحله بعد. يك جلد كتاب معاد دستغيب و يك داستان راستان هم جايزه دادند به انضمام يك دعوتنامه براى شركت در مسابقات حفظ و قرائت قرآن. روز مسابقه، داور ها و رقيب ها را كه ديدم فهميدم قضيه جدى تر اين حرفهاست. رفتم يواشكى گفتم من بلد نيستم قرآن با صوت بخوانم. گفتند ايراد ندارد ولى شلوارت ايراد دارد و مجبور شدم شلوارم را با شلوار يك همكلاسى تپل عوض كنم.
روى استيج يكى از داورها دبه درآورد و گفت فقط با صوت. من هم يك دست به كمر شلوار و يك چشم به همكلاسى ها كه با لپ هاى باد كرده در سكوت بنفش شده بودند با بيسمى اللللهیی... شروع كردم كه يكى از حضار تركيد و پشت بندش خودم تركيدم و نه تنها از مسابقه اخراج شدم بلكه يك تذكر انضباطى هم ضميمه پرونده ام شد که سال بعد با تعهد کتبی ثبت نام شدم.
بار دومى كه رفتم روى استيج چهارده سالم بود. اين كه در آن سن و سال اسم آدم را سر صف جلوى يك جمعيت توى بلندگو اعلام كنند ابهتى داشت براى خودش. آنهم با يك بلندگوى آمپلى فاير دار كه اسم و فاميلت تا سه چهارراه آنطرف تر، ده بار اكو شود. هفته اول دبيرستان بود و اسم من تصادفا اول ليست بود. ناظم، با لحن شمرده و كش دار اسمهايمان را خواند و ادامه داد اين اسامى، تشريف بياورند دفتر، پرونده هاشون را بزنند زير بغلشون، برن، توى توالت هاى خونه شون بشينند.
صبح شنيده بوديم كه قرار است پاچه شلوارها را سر صف سانت بزنند تا خدمت زير چهل سانت ها برسند. ما هم محض احتياط چپيده بوديم توى دستشويى كه مدير و ناظم و معاون مدرسه با لگد حمله كردند به درهاى آهنى توالت ها و ما قبل از له شدن بين در و ديوار خودمان را تسليم كرديم. بعد از نشان دادنمان به دانش آموزان به عنوان آينه عبرت، رديفمان كردند توى دفتر كنار ديوار و ناظم يكى يكى پاچه هاى شلوارها را جر داد. مال يكى هم پاره نميشد و دو نفر آمدند كمك. پرونده هايمان را هم جدى جدى كشيدند بيرون و يك صورت جلسه تنظيم كردند كه اينجانب با عدم شركت در مراسم صبحگاهى معاندت خود را با تلاوت قرآن كريم و به تبع آن معاندت با رسول خدا و خودِ خدا اعلام مى دارم و ما با عقل ناقص چهارده پانزده ساله مى فهميديم كه اين از آن تو بميرى ها نيست كه پايش را امضا كنيم. از ما كه تو رو خدا! به همون خدا، به قرآن، به جان مادرم و از آنها كه خودكار را مى چپاندند توى دستمان. يك دختر تكيده و قد بلند و سبزه و به غايت زيبا هم بود بين ما كه عين خيالش نبود. بى تفاوت گذاشت شلوارش را جر دادند و يك پايش را تكيه داد به ديوار. گفتند يكى يكى زنگ بزنيد مادرهايتان بيايند سر وقتتان. ما زنگ زديم و او نزد. گفت نمى توانم. تهديدش كردند كه همين حالا زنگ مى زنى و او با بغض گفت بايد به قبرستان زنگ بزنم. مادرم يك هفته است مرده. فضا يك تكانى خورد و گفتند برويد سر كلاس خبرتان مى كنيم. 

باز هم بنويسم؟ تمامى ندارد كه!
فرض كنيد آدم برود پيش روانپزشك و بگويد زود از كوره در می روم. بگويد مثلا به آرامش اين مامان كانادايى ها غبطه مى خورم و دكتر قلم کاغذ به دست بگويد يك كم از گذشته ات بگو.
-از كجاى گذشته ام آقاى دكتر؟
- از كودكى. از مدرسه.
-مدرسه؟
[هى مى روى عقب تر]
مدرسه رفتن ما با اين صدا شروع شد آقاى دكتر. "توجه! توجه! علامتی که هم اکنون میشنوید، اعلام خطر. یا وضعیت قرمز است و معنا و مفهوم آن اینست که حمله هوایی انجام خواهد شد! محل كار خود را ترك و به پناهگاه برويد."

خودت سرِ همين آژير را بگير برو جلو دكتر جان.

Wednesday, January 13, 2016

من اين زندگى را نمیبخشم. اينجا بچه هاى سيزده چهارده ساله، بُويز اَند گِرلز كلاب دارند توى مدرسه و ما در عوض يك اصغر آجيلى داشتيم توى محل كه محرم ها هيئت سينه زنى راه میانداخت. يكى از هيجانات اين مراسم اين بود كه پسرهاى كوچه طى يك عمليات دسته جمعى بايد سرِ ريسه چراغانى را میبستند به تراسِ ما.
زنگ در را كه میزدند، پدرم میگفت: همه تو آشپزخونه! آشغال كله ها اومدند! 
نهايت پسربازى آن روزها اين بود كه میدانستيم آشغال كله ها از در، هال، و پذيرايى خانه ما رد شده اند و اين خیلی كول بود. يك احساس صميميت زيرپوستى شكل میگرفت با پسرهاى محل. بعد دل توى دلت نبود براى شروع مراسم. چه مراسمى؟ لباس سياه بپوشى و با حفظ فاصله چند مترى عزادارى تماشا كنى.عزادارىِ عزادارى هم نبود که، پسرها حسين حسين گويان براى دخترها سينه مى زدند و دخترها با ژست مغموم براى پسرها اشك مى ريختند. خودِ ما تنها اجازه داشتيم از بالاكن طبقه دوم سينه زن ها تماشا كنيم و آنهم از روزى كه طبق مشاهدات پدرم، هيئت، پشت به خانه اصغر آجيلى و رو به خانه ما زنجير ميزد، به كل غدغن شد. طورى كه تنها راه خروج از خانه اين بود كه با قاشق كف اتاقت تونل زير زمينى حفر میکردى كه كافى بود در همين هير و وير تلفن خانه زنگ بخورد و يك نفر آنطرف خط سكوت كند كه دادگاه اضطرارى تشكيل میشد و احتمالا حبس ابد میخوردى.
البته همه چيز به عرضه خود آدم هم بستگى داشت، همان زمان كه خانواده اوپن مايندد ما داشتند حكم دادگاه را قرائت مى كردند، دختر بلاى همسايه با يك پدر تُرك و دو فقره داداش گردن كلفت، يكى از سينه زن ها را برده بود توى اتاقش. از كجا مى فهميدى؟ از آنجا كه چند روز بعد بايد به سفارشِ دختر همسايه نامه مى نوشتى براى سينه زنِ مذكور.
انشاى من خوب بود و نامه هاى دوست پسرها را به من سفارش میدادند در مدرسه. يواشكى يك كليتى برايم تعريف میکردند و يك تم براى نامه انتخاب میکردند و كمى هم راجع به قد و قواره و قيافه طرف توضيح میدادند كه نويسنده
 حداقل بتواند حس بگيرد. اين نامه فوقِ سرى معمولا در توالت نوشته میشد و اسامى گيرنده و فرستنده اغلب مستعار بود.
در مجموع آنقدر همه چيز به شكل عقب مانده اى سورئال بود كه آدم فقط میتواند اين خاطرات را كنار جگر سوخته حسين بگذارد ببيند از كدامیک دود بيشترى بلند مى شود.

Monday, January 4, 2016

براى من مهاجرت در ابتدا مثل رگ زدن بود. يك خودكشى گنگ و ناموفق. يك، دو، سه. بكَن! ببُر! جول و پلاست را جمع كن. برو! 
باقى سناريو معمولا نصف شب است و توى مسير فرودگاه مى خواهى دل و روده ات را بالا بياورى. ولى چون كالبدت هنرپيشه خوبى است پس همه چيز در كنترل است؛ بوس، بوس، بغل، مواظب خودت باش، دو تا چكه اشك، نه بيشتر. باى.
بكَن لعنتى! برو.

مهاجرت، بدون شك يك دگرديسى است.
آدم تبديل مى شود به گونه اى سخت پوست كه تا ابد خاصيت كش آمدن دارد. همينطور كه دارد مثل مته در سنگ ريشه مى دواند و خانه مى سازد، يك بوى خفيفِ آشنا يا يك نت موسيقى قادر است پرتابش كند به آن سر دنيا... آدم ياد مى گيرد ببازد و خودش را نبازد. دلش را درز بگيرد. بزرگ شود. هر روز بزرگ شود. و عادت كند به عادت كردن. عادت كردن به اينكه سخت است.
با همه اين ها، به اعتقاد من مهاجرت با همه بانجى جامپينگ هايش باشكوه است.
همين سرزمين غريبه يك روز شد زادگاه پسرم. غريبه پيوند خورد با نزديك ترينم.
نقطه اشتراك با پسرم زاده شد.
ماندم.
با قلب جديد پيوند شده.
خانه كودكى شد لوكيشن خوابهايم.

از آخرين سفرم به ايران. تصوير ترافيكِ بعد از ظهرِ صدر يادم است و از بوى آن روز بوى دود و از صداى آن روز، ای پرستو های خسته، سرزمین پاکی ام کو... این خیابان ها غریبه اند...کوچه های خاکی ام کوو...
و من توى ماشين از زير عينك آفتابى مثل آدم هاى عزادار در سكوت اشك مى ريختم. براى چيزى كه سهل انگارانه قادر به توصيفش نبودم. بايد پنج سال از وقوع آن گريه مى گذشت تا اين خطوط را بنويسم.
از پنجره به نور عجيب نارنجى غروب روى يخهاى آبى و سفيد نگاه مى كنم و زير لب مى گويم سرزمينت را دوست دارم پسرم. و اين يك اعتراف است. براى به فراموشى سپردن آخرين تصوير من از تهران كه پنج سال است توى مغزم قاب شده.