Thursday, August 11, 2016

اولين بت زندگى من، زن ديوونهه دمِ تئاتر شهر بود. يك روز سر تا پا سبز مى پوشيد و يك سبد خيار و كدو مى انداخت گَلِ آرنجش و فردا نارنجى مى پوشيد با كلاه و گوشواره و گردنبندهاى دراز در طيف هاى نارنجى با يك سبد پرتقال. هر روز یک رنگ. جزئيات ظاهرى اش آنقدر در خاطره چهارسالگى ام كم رنگ است كه اگر جمله مادرم توى سرم حك نشده بود، فكر مى كردم اين زن افسانه اى زائيده خيالاتم است: "باز تو خودتو كردى مث زن ديوونه تئاتر شهر؟!" و من معذب، همچنان در به درِ يك سنجاق سرِ سبز بودم تا ستِ كودكستانم با لباس سبز پيش سینه دار و دو تا شيئ سبز كه به خودم آويزان كرده بودم تكميل شود و در دلم لعنت مى فرستادم به اين زندگى كه همه جورابهاى من در آن سفيد است. من در چهارسالگى از ديوانگى چيزى نمى دانستم و خيال مى كردم هماهنگى كامل رنگها از علائم ديوانگى است. 

دومين بار كه مادرم به عقلم شك كرد پنج سالگى بود، وقتى سرِ بزنگاه سر رسيد. از خواهرم خواسته بودم پپسى را بريزد توى مشتم و من مثل بزى كه چشمه آب مى خورد، در مشتم پپسىِ روان بخورم. اين بار ابتكار خودم بود و زن ديوانه دم تئاتر شهر بى تقصير بود.

هزارمين بارى مادرم چشمهايش را دوخت به من و گفت نغمه جان واقعا آدم به عقل تو شك مى كنه، همين پارسال بود. حالا ديگر يك لبخند هم مى گذارد تنگ جمله اش و هردويمان مى دانيم قضيه آنقدرها هم وخيم نيست. تازه گاهى پقى هم مى زنيم زير خنده. با اين وجود، اغلب موقع بيرون رفتن از خانه، يك لحظه كه خودم را توى آينه قدى دم در مى بينم، يواش گردنبند هماهنگ با لباسم را باز مى كنم و مى گذارم روى ميز نهارخورى و يك شال بى ربط از كمد دم در مى كشم بيرون و مى اندازم دور گردنم.
محض احتياط.





Monday, June 27, 2016

در درون هر كدام از ما، يك آتشفشان خاموش است كه با تلنگرى فوران مى كند. 
روزهاى آخر مدرسه است و كارتها و هديه هاى آخر سال معلم ها را چيده بودم روى ميز تا براى هر كدام چند خط تشكر بنويسم و ببرم. صندلى را كشيدم عقب و نشستم. حالم هم خوبِ خوب بود. براى من نوشتن ساده ترين كار است. از ميسيز جانسون شروع كردم و همه چيز را مرور كردم تا چيزى درخور بنويسم. ميسيز جانسون يك كمك معلم دوست داشتنى پنجاه ساله است كه از جوانى با كودكانى كه نيازهاى ويژه داشته اند كار كرده است و عاشق كارش بوده. بچه دار هم كه مى شود، زندگى شوخى شوخى يك جفت دوقولوى اوتيستيك مى گذارد توى بغلش. ميسيز جانسون از قرار نه قهر ميكند نه چپ چپ به جمله "تو نيكى ميكن و دجله انداز" مى انديشد، بلكه عاشق تر از قبل به كارش ادامه مى دهد. ياد لبخند پسرم افتادم كه هر روز با ديدن ميسيز جانسون، گل از گلش مى شكفد. ياد چشمهاى آبيش كه يك آن وسط خنده، لبريز مى شود از اشك. ياد روزى افتادم كه با مدرسه رفته بوديم باغ وحش. تلفن زدند و گفتند دختر دوازده ساله اش تشنج كرده و آمبولانس خبر كرده اند. ياد رنگش افتادم كه مثل گچ شده بود و تاكسى گرفت تا خودش را برساند بيمارستان. نوشتم ميسيز جانسون عزيز، ميسيز جانسون عزيز...اشك امانم را بريده بود و با صداى بلند گريه مى كردم. هيچ چيز نداشتم بنويسم. فقط نوشتم كاش در ديكشنرى هاى دنيا كلامى بزرگتر از تشكر بود براى كسانى كه با خوبيشان اشك آدمها را در مياورند. نوشتم اشك هاى چكيده روى اين كارت همان كلام است ميسيز جانسون. خيسى كارت را بخوان كه معناى اين اشكها در هيچ دايرةالمعارفى پيدا نمى شود...

Thursday, June 23, 2016

مقوله "ايرانى بودن" و "در ايران نبودن" به خودىِ خودش، يك پروژه عظيم است و عظمت اين پروژه زمانى مشخص مى شود كه از فرد مورد نظر سوال شود: خب بابا چرا يك سر كوتاه نميرى ايران؟
يعنى شما واقعا خيال مى كنيد آن آدم فرضى، از سنگ است و دلش تنگ نمى شود؟ نخير! ايران رفتن به اين سادگى هاى "بپر" و "يه سر" نيست.
بله. ساده ترين بخش سفر اين است كه بپرى و يك بليط "هاى سيزن" رزرو كنى و با بدبختى كارهاى عقب مانده ات را، بياندازى عقب تر و گور باباى قسط و صورتحساب و اينها. تا اينجا خدا بزرگ است. ولى نوبت سوغاتى خريدن كه مى شود، خدا هى كوچكتر مى شود و اصلا مى رود قايم مى شود يك گوشه. شما حساب كنيد واقعا يك نفر به چند نفر؟!! انصاف است؟! اينجا همينطور كه در فروشگاه ها راه مى روى مى شنوى كه "ببين اين بلوز براى پروين خانم خوبه؟!" طرف هم قبل از جواب دادن تگ قيمت را نگاه مى كند كه بتواند ميزان خوب بودنش را براى پروين خانم تخمين بزند. بعد هم مى گويد "اين كه خيلى گرونه؟ -خب آخه پروين خانم چهار سال پيش موقع اومدن دو تا بسته زعفرون بهم داد. - آخ پس كمه، اون كيف رو هم براش بگير." 
اينجا توى فروشگاه ها پر است از زنهاى ايرانى در حال شخم زدن رَك هاى حراج و بيرون فروشگاه ها پر از مردهاى ايرانى مستأصل و ساك بدست با عنوان مشاور مالى در امور سوغاتى. حراج هم يعنى بيست، سى درصد ارزانتر از پنجاه شصت دلار، نه دو دلار! به خدا، به پيغمبر، پول رفته است پاى همين سوغاتى هايى كه شما قرار است پرتشان كنيد ته كمد! برند مى پوشيد؟ خوشا به سعادتتان! من كه براى خودم برند نمى خرم براى شما بخرم؟ مى دانم. آخر هم مجبورم بخرم. نخرم كه اين آت و آشغال ها به چشمتان نمى آيد.
من نمى دانم چرا يك قانون از مجلس نمى گذرانند كه مسافرها تنها حق دارند با يك كوله پشتى بيايند و با يك كوله برگردند كه اين غائله بخوابد. اين چه سلسله باطلى است كه مثل رسوم دوران غارنشينى چسبيده به ما؟ يكى بايد شروع كند. يكى بايد وقت برگشتن پسته و گز و زعفران نچپاند توى ساكتان كه صد سال بعد مجبور شويد به نرخ روز جبران كنيد. بابا دوره زمانه عوض شده. قديمها فرنگ، فرنگ بود. باور كنيد اينجا هم مثل آنجا همه چيز به وفور پيدا مى شود و هر دو جا هم همه چيز گران است. شما با پول پسته، براى خودت لباس بخر. چه اشكالى دارد؟ اصلا هر كس مايحتاجش را خودش براى خودش بخرد. خب اين از سوغاتى! حالا نوبت ريخت و قيافه خودتان است كه بايد يك دست حسابى به آن بكشيد كه به اين سادگيها هم نيست. مثلا همين من، در آخرين سفرم به ايران با يك جمله تاريخى مواجه شدم كه حساب همه چيز دستم آمد. يك كفش به غايت ساده پاشنه بلند سياه پايم بود كه يكى گفت عجب جنسى داره اين كفشت! سه سال پيش هم همين پات بود. و من سريع فهميدم كه عجب جنسى دارد اين حافظه ها در ايران! واقعا با اينهمه سرب توى هوا آخ نمى گويند. آنجا، اينكه من چهار پنج سال است يك كيف چرم دارم كه شبيه لواشك است و هرچه كهنه تر مى شود بيشتر دوستش دارم، قابل توجيه نيست. يكدفعه مى بينى آبروى يك خاندان بسته به كيف توست! بايد اين چيزها را درك كرد. ولى بدى ماجرا اين است كه هرچقدر هم خودت را راست و ريست كنى، فايده ندارد و چيز بدرد بخورى از توى آن در نمى آيد. خودت را هم كه بكُشى و خوشگل كنى، از توى همان فرودگاه برايت وقت سلمونى و هايلايت و تتو و بوتاكس مى گيرند. آدم هر بار كه برود ايران، ميبيند معيارهاى زيبايى شناسى تغيير كرده و هر كار هم بكنى در آن لحظه حس مى كنى كه بوزينه اى بيش نيستى. همچين غبغبت را با دو انگشت معاينه مى كنند و سريع برايت وقت برداشتن غبغب مى گيرند كه نفهميدى كى بله را گفتى! كمى وا بدهى، مى شوى عين فيل شهر قصه؛ اسمت را هم مى گذارند منوچهر. و آخر سفر هم در ازاى يك بسته زرشك، هرچه شناسنامه و مدرك و دارو و بسته مشكوك است بارت مى كنند كه برسانى به پسر عموى بقال سر كوچه در فرنگ و يكدفعه خودت را مى بينى كه با صداى لاكپشت توى كارتون بچگى دارى داد مى زنى: کمک! کمک! آقا جادوگر! آقا جادوگر! بعدش هم جادوگر با دوبله مرحوم کنعان کیانی می گه: "کار هر بز نیست خرمن کوفتن، گاو نر می خواهد و مرد کهن. لاک پشت!"


Wednesday, June 8, 2016

نه واقعا خودتان را بگذاريد مثلا جاى يك بچه در دوران ما. امروز مى گفتند خدا بخشنده و مهربان است، فردايش مى گفتند آدم بايد از خدا بترسد. فقط از خدا! نه از سوسك، نه از دزد، نه از قاتل! بعد سوال پيش مى آمد كه چرا؟ 
چون اگر دروغ بگوييد مى بردتان جهنم و عذابتان مى دهد. بعد ما سعى مى كرديم بچه خوبى باشيم و همش راست مى گفتيم كه مى شنيديم فلانى خانه اش آتش گرفته، خودش هم سرطان گرفته، بچه اش هم جذام گرفته، شوهرش هم رفته زير تريلى! بعد مى گفتند بس كه آدم خوبى بوده! چون خدا بندگان خوبش را آزمايش مى كند. خوب ها را يا زود مى برد يا انقدر بلا سرشان مى آورد كه گناهانشان پاك شود. بعد ما وحشتزده سريع چند تا كار بد پشت سر هم مى كرديم كه خدا قبل از اينكه دخلمان را بياورد، اِسممان را از توى ليست خوبها خط بزند. بعد مى گفتند خدا كلا بى نياز است و اصلا و ابدا به عبادت هاى شما احتياج ندارد ولى شما بايد بى توجه به اين حرفها هر روز ساعت كوك كنيد و براى نماز صبح بيدار شويد، وگرنه مى رويد جهنم. و من يواشكى خيال مى كردم نكند زبانم لال خداوند مشكل جدى روانى دارد. هميشه با استرس فراوان سعى مى كردم يك انسان حد وسط باشم كه پَرم به پر خدا نگيرد.
بزرگتر كه شدم چون انسان مضطرب و خدا لازمى بودم، خودم دست به كار شدم و مثل كاردستى براى خودم يك خداى متعادل تر ساختم كه ترسناك نبود و خيالم كمى راحت تر شد. هرچند هنوز هم گاهى به سلامت روحى و روانى خداى جديدم شك مى كنم، ولى در مجموع قابل اعتماد تر است و بجاى نماز و روزه و صلوات، تنها با يك چشمك اموراتم را رتق و فتق مى كند. گاهى هم كه حوصله اش سر مى رود، برايم جفت پا مى گيرد كه در نهايت دور هم مى خنديم كلى.

Saturday, May 14, 2016

قديم ها،[نه خيلى قديم] همين چهار صباح پيش، آدمهاى معمولى روزگار حرفهايشان را يا روى نيمكت پارك و درخت مى كندند، يا روى ديوار توالت عمومى مى نوشتند، يا خودشان را به زمين و زمان مى زدند كه در پس زمينه فردِ مصاحبه شونده، بالا و پايين بپرند و علامت پيروزى نشان دهند كه شايد تصويرشان به سمع و نظر جهانيان برسد. خيلى ها هم لابد حرف حساب زياد داشتند براى گفتن، ولى نه رابطه داشتند، نه روى اِبراز وجود. بايد درى به تخته مى خورد كه يك استعداد، شانس ظهور كردن پيدا مى كرد و چه بسا در طول تاريخ، ميليونها استعداد حرام شده و هرگز فرصت به ثمر نشستن و رسانه اى شدن پيدا نكرده است. 
يكى از بهترين اتفاقات اخير دنياى امروز، اين است كه هر انسان مستقلى، بدون نياز به رابطه و ضابطه، مى تواند ابراز وجود كند و با دنيا حرف بزند. به همان سادگى كه هر كس مى تواند يك كانال رسمى داشته باشد و توليد محتوا كند. هر محتوايى هم مخاطب خودش را پيدا مى كند. حتى بى محتوايى هم مخاطب خودش دارد. تنها قسمت پيچيده ماجرا اينجاست كه بشر هنوز به اين موضوع عادت نكرده و طبيعتا دچار توهم "خود مشهور پندارى" شده است و نمودار رشد مشاهير جهان، از نمودار ازدياد جمعيت پيشى گرفته است. همه صبح به صبح از تريبون اتاق پخش، خدمت بينندگان و شنوندگان محترم سلام مى كنيم و شب قبل از خواب، تا برنامه اى ديگر و روزى ديگر، همه را به خداوند منان مى سپاريم.

Friday, May 13, 2016

يكى از سرخوردگى بشرى اين است كه آدم دماغش بكند توى زندگى هنرمندانِ مورد علاقه اش و در شخصيتشان كنكاش كند. اسناد تاريخى نشان مى دهد كه در اين موارد، اغلب چيزى شبيه چلنج آب يخ اتفاق مى افتد.
ما يك آتليه گرافيك داشتيم كه يك پرتره عظيم از پيكاسو زده بوديم به ديوارش. همان روزها ترجمه كتاب "زندگى با پيكاسو" از زبان همسرش فرانسواز ژيلو در بازار بود و مادرِ دوست و همكارم، تازه خوانده بودش كه سرزده آمد دفتر ما.
چشمش كه به تابلو افتاد گفت چرا عكس اين مرتيكه پفيوز را زده ايد به ديوار؟! يا داشتيم تاريخ هنر مى خوانديم و حظ مى كرديم كه يكى مدرك مى آورد كه داوينچى يا ميكل آنژ پدوفيل بوده اند و اين هم سندش. بعد آدم توى رودربايسى گير مى كرد با خودش كه پس چرا انقدر دوست دارد اين بشر را.يا امروزِ روز، در حد همين شبكه هاى مجازى و فالو بازى با آدمها، بارها شاهد بوده ايد كه يك نويسنده يا هنرمند مورد علاقه تان، زير مطلب فاخرش طورى با ادبيات چيپ و زننده با آدمها كَل كَل مى كند، كه آدم نمى داند دم خروسشان را بچسبد يا قسم حضرت عباسشان را باور كند. يك روز هم مى گويند فلانى برق را اختراع كرده و اديسون سريع پريده ثبتش كرده به نام خودش.خيلى نبايد رفت توى بحر اين حرفها! وارد جزئيات شوى زندگى و علايقت تباه مى شود. بعد حتى هر بار كه مى خواهى برق را روشن كنى توى دلت مى گويى اديسون! اى بر پدرت...

Wednesday, May 11, 2016

امروز يك شاگرد جديد داشتم. دكتر بود؛ متخصص قلب.
احساس پيچيده اى است وقتى شاگردها دو برابر سن آدم را دارند. انگار دنيا برعكس شده.انگار كه نه. دقيقا برعكس شده. در مقوله تكنولوژى، اينترنت و كامپيوتر، هر چه كم سن تر باشى، متخصص ترى. من از پسرم ياد مى گيرم و به مادرم ياد مى دهم. دكتر، همسن پدرم بود. با احتياط از دكتر پرسيدم چقدر از كامپيوتر مى دانيد؟ گفت كه خيلى وارد بوده. زمستان گذشته سكته كرده و حافظه اش آسيب ديده. خيلى از چيزها را بايد از اول ياد بگيرد.
گفتم مسئله اى نيست. اما دلم فشرده شد.داشتم كيبورد را برايش آناليز مى كردم، كه متوجه دستهايم شد. گفت شما چرا از دستهايت مراقبت نكردى دختر؟ حق داشت. دستهايم از خودم پيرترند.
يك عمر با بى قيدى پدرشان را در آوردم. از سالهاى دانشجويى به بعد، يك روز دستهاى رنگى ام را با تينر و نفت و اسكاچ مى شستم و يك روز بدون دستكش توى ماده ظهور و ثبوت عكاسى بود. اين بود كه دستها ديگر دست نشد.
گفت گذشته را ول كن. از امروز فلان كرم را بزن. هيچ وقت براى شروع دير نيست. خانمِ مسن كنارى گفت كه نام كرم را لازم دارد. دوستش پرستار است و يك دستش را در حادثه اى از دست داده. چند سال پيش، پيوند دست زده و دست جديد پيوندى، از آن يكى قشنگتر و جوان تر است. همين كرم افاقه مى كند براى آن يكى دست؟
خدايا! چقدر دنيا پيچيده است.
دستهايم را نگاه كردم و دوستشان داشتم. مطمئن شدم كه حاضر نيستم با قشنگ ترين و جوان ترين دست دنيا عوضشان كنم. انصافا بخش مكانيكى اين دستها خوب كار كرده ، حالا روكارش مخملى نيست كه نيست.
داشتم كيبورد را برايش آناليز مى كردم، كه متوجه دستهايم شد. گفت شما چرا از دستهايت مراقبت نكردى دختر؟ حق داشت. دستهايم از خودم پيرترند.
يك عمر با بى قيدى پدرشان را در آوردم. از سالهاى دانشجويى به بعد، يك روز دستهاى رنگى ام را با تينر و نفت و اسكاچ مى شستم و يك روز بدون دستكش توى ماده ظهور و ثبوت عكاسى بود. اين بود كه دستها ديگر دست نشد.
گفت گذشته را ول كن. از امروز فلان كرم را بزن. هيچ وقت براى شروع دير نيست. خانمِ مسن كنارى گفت كه نام كرم را لازم دارد. دوستش پرستار است و يك دستش را در حادثه اى از دست داده. چند سال پيش، پيوند دست زده و دست جديد پيوندى، از آن يكى قشنگتر و جوان تر است. همين كرم افاقه مى كند براى آن يكى دست؟
خدايا! چقدر دنيا پيچيده است.

كلاس تمام شد.
دستهايم را نگاه كردم و دوستشان داشتم. مطمئن شدم كه حاضر نيستم با قشنگ ترين و جوان ترين دست دنيا عوضشان كنم. انصافا بخش مكانيكى اين دستها خوب كار كرده ، حالا روكارش مخملى نيست كه نيست.
شاگردها گفتند كه به ازاى هر ايميلى كه مى فرستند، مرا دعا مى كنند. فكر كردم اين از دست هم برايم مهمتر است.


Saturday, April 9, 2016


رضايت شغلى، به اين نيست كه مدير عامل كمپانى فلان باشى يا سالى سيصد هزار دلار بسازى. دم مدرسه پسرم، يك آقايى شغلش رد كردن بچه ها از خيابونه. انقدر كارشو با استايل و انرژى انجام ميده كه من اغلب ترجيح ميدم از سمتى برم كه اون مسئول چهارراهشه. يك آدم ميانسالِ باحالِ خوشحال با ريش و موى بلند و عينك آفتابى و با تكون ها و حركات زيرپوستى شبيه شهرام شب پره. حالا مى خواد هوا مثبت بيست درجه باشه يا منفى بيست. تو توى ماشين گرم از اونى كه تو سرما وايساده انرژى مى گيرى. با تك تك ماشينا يك مدلى باى باى مى كنه انگار اين باى باى فقط مخصوص توئه! از چهار راه كه رد ميشى با حركات سر و دستاش ميگه برو خدا پشت و پناهت! علامت توقفش رو هم طورى مياره بالا كه انگار قراره تو وايسى، اونم از پشت عينك آفتابيش با چشمك و بشكن بگه: مى دونم! لبات گل اناره ... بوسه از اون لبا چه حالى داره.

Thursday, March 31, 2016

امروز سيزده به در است؛ روز طبيعت، و فردا روز جهانى اوتيسم. بناى اين روز بر اين است كه هر كس به نحوى با اوتيسم در ارتباط است و حرفى براى گفتن دارد، نقشى در اين آگاهى بخشى و فرهنگ سازى داشته باشد.
يكى از اولين و ساده ترين قدمها، آموزشِ اين موضوع است كه صرفِ روبرو شدن با هر كس كه ظاهرش يا رفتارش متفاوت به نظر مى رسد، به او و خانواده اش زل نزنيم. سخت است نه؟
بله. ظاهرا همين موضوع پيش پا افتاده بسيار سخت است.
پس بگذاريد داستان را از اول شروع كنيم.
١) معمولا داستان اوتيسم اينطور شروع مى شود كه شما كه مثل بقيه ايد، كم كم متوجه مى شويد كه بچه دو سه ساله شما انگار كمى با بچه هاى ديگر فرق دارد. همانطور كه داريد كنكاش مى كنيد ناگهان متوجه مى شويد كه اى بابا! شما هم انگار با پدر و مادر هاى ديگر فرق مى كنيد! همه ريلكس نشسته و مى نوشند و گپ مى زنند و شما يك نفس داريد مى دويد دنبال بچه تان. 
يكى از اولين علائم تشخيصى اين است؛ اول خودتان را خوب در آينه نگاه مى كنيد و مى بينيد تقريبا شبيه مرغ پركَنده شده ايد از بدو بدو. زبانتان در مى آوريد و مى بينيد آن هم مو در آورده از بكُن نكُن.
بعد هى با دقت به بچه هاى ديگر و پدر و مادرهايشان نگاه مى كنيد و هى سن دقيق بچه ها مى پرسيد و با سن بچه خودتان ضرب و تقسيم مى كنيد و هى نگران تر مى شويد. در اين مرحله تصميم مى گيريد با يك دكتر در مورد نگرانيهايتان صحبت كنيد. عجله نكنيد! اغلب كمى زودتر يكى دو نفر از آشنايان كه صلاح شما را مى خواهند خودشان پيش قدم مى شوند و داوطلبانه به شما گوشزد مى كنند كه بد نيست با يك دكتر مشورت كنيد. (نكنيد آقا نكنيد! خود پدر و مادر شعور دارند كه انگار سامتيگ ايز رانگ. نمك نپاشيد! مرسى).
٢) كم كم داريد مى رويد كه نزديك شويد به استيج بعدى. مرحله بعد زمانى است كه دكترها يك حرف هايى مى زنند كه تنها خاصيتش اين است كه ناگهان محل دقيق قلبتان را در بدنتان احساس مى كنيد. چون آنها هم خيلى چيز اضافه ترى از شما نمى دانند. تنها يك اسم وسط است:
اوتيسم.
اوتيسم را كه زدند به نام بچه تان، يك سند منگوله دار هم مى زنند زير بغلتان كه مى گذاريد جلويتان و يادتان مى رود كه بچه تان "بچه" است. هر حركت بچگانه اى كه از او سر ميزند قمبرك مى زنيد كه اوتيسم است ديگر.
(نكنيد با خودتان! بچه تان بچه است و خيلى بامزه است، كِيفش را بكنيد! چشم به هم بزنيد بزرگ شده و فيلمهاى بچگيش را كه نگاه مى كنيد، مى زنيد توى سر خودتان كه من چرا اين توله سگ را بقدر كافى نچلاندم).
٣) مدتى بعد زندگيتان به سمتى مى رود كه هر قدم كوچك آنقدر بزرگ است كه دلتان مى خواهد به افتخارش شامپاين باز كنيد. بد است؟ دائم بهانه جور مى شود براى جشن گرفتن. بچه هاى اوتيستيك فوق العاده اند. البته چند سالى لازم داريد تا اين را بفهميد. در جامعه مرزبندى شده و استاندارگراى امروز، هر چيز توى قالب از پيش تعريف شده نگنجد، ناهنجارى محسوب مى شود و شما داريد با مفاهيم جديدى در زندگى آشنا مى شويد. سعى كنيد صبور باشيد. چاره ديگرى هم نداريد البته. زندگى سخت نيست، فقط صد سال اولش كمى پيچيده است. اما بدانيد اين همين پيچيدگى هاى صد سال اول دارد از شما آدمهاى بهترى مى سازد. ببينيد كِى گفتم!
٤) از كلمه اوتيسم مى ترسيد؟ نترسيد! اين بچه ها هزار بعد دارند. بجاى دست گرفتن كاسه چه كنم چه كنم، سعى كنيد رفتارهايشان را رمز گشايى كنيد. شيوه فكر كردن، تحليل كردن و بازى كردن بچه هاى اوتيستيك بسيار متفاوت است. به جاى مقايسه كردنشان با ديگران، به آنها پر و بال دهيد. بزور سعى نكنيد آنها را در قالبى كه اندازه آنها نيست بگنجانيد. تصور كنيد مى خواهيد يك دريا آب را بچپانيد توى يك ليوان استوانه اى كه به بقيه نشان دهيد اين آب است مثلا يا اين بچه من است. نكنيد! آب، آب است. در دريا، در بركه، در باتلاق، و در يخچال؛ هر جا مناسب ظرف خودش.
بجاى اين كارها برويد در درياى او آبتنى كنيد. بگذاريد ابعاد ديگرى به دنياى شما اضافه شود. اين بچه ها شما را با دنياى شگفت انگيزشان حيرت زده خواهند كرد.
٥) اگر آمادگى داشتيد با نزديكانتان در مورد شرايط خودتان و بچه تان صحبت كنيد. مردم با ناآگاهى و قضاوت هاى اشتباه، انگ هاى ديگرى به بچه شما و شيوه تربيتتان خواهند چسباند.
آدمهاى نزديك بهتر است آگاه باشند كه چرا فلان جا نمى رويد يا در فلان فعاليت اجتماعى شركت نمى كنيد. اگر هم خيلى دوستتان داشته باشند شايد از شما بپرسند كه چگونه مى شود شرايط بودن شما را در فلان گردهمايى تسهيل كرد.
(اين مورد آخرى كه نوشتم يك توهم است و احتمال آن يك در ميليون است).
٦) دست آخر هم دست خانواده تان را بگيريد برويد در طبيعت، كنار آب روان، سبزه را گره بزنيد به نيت روزهاى بهتر. به نيت روزهايى كه آدمها به طبيعت متفاوت يكديگر احترام بگذارند و ديگران را با قالب هاى فكرى خودشان قضاوت نكنند. به اميد اينكه دوستان و اطرافيانتان با همدلى در اين سفر پيچيده حمايتتان كنند. يا لااقل با انگشت شصتشان، يك "گود لاك" برايتان بفرستند.
٧) و در آخر رو كنيد به زندگى كه بشكن زنان برايتان قرِ كمر مى آيد كه بشكن بشكنه بشكن!
شما هم از همان گود لاك شصتى ها نشانش دهيد و بگوييد:
من نمى شكنم!
تو بشكن.



پى نوشت:
تقديم به همسرم كه با همدلى و همراهى او، توانستم نگاهى زيبا به اوتيسم داشته باشم.
و تقديم به همه پدرها و مادرهايى كه با عشق و اميد و لبخند يك نفس مى دوند و مى دوند و در اين دويدنها ناگهان دنياى بزرگترى پيش رويشان مى يابند.



     










#اوتیسم

Tuesday, March 8, 2016

ما يك خانواده بدخوابيم. بدخواب كه چه عرض كنم بى خواب. تازه نه از آن بى خوابها كه تا صبح مثل فيلم صامت به سقف و ديوار خيره مى شوند و در سكوت جان مى كنند. ابدا! بى خوابِ ناطق و متحرك با جلوه هاى ويژه و موزيك متن. ما شبها مثل ارواح سرگردان با پتو و بالش در اتاق ها تردد مى كنيم و در تاريكى به يكديگر كوبيده مى شويم. اگر يك نفر با سرِ سوزن استعداد فيلمنامه نويسى، يك شب تا صبح بنشيند يك گوشه خانه ما نت بردارد، قطعا چندين مجموعه کمدی، تراژدی، وسترن، جنايى، اسكرى مووى، مستند اعصاب و روان و در آرامترين حالتش فيلم بلند هنرى جشنواره پسند از توى آن در خواهد آورد. تنها عضو خوشخواب خانواده يك گوسفند است كه قبلا گربه بوده و در اثر لم دادن زياد، دچار دگرديسى ژنتيكى شده است و البته چون از سندرم چو عضوى بدرد آورد روزگار، دگر عضو ها نماند قرار رنج مى برد، شبها بخت خوابيدن ندارد ولى روزها طورى جبران مى كند كه بقيه اعضا بدشان نمى آيد گاهى از حسادت لگدى حواله اش كنند. 
به اعتقاد دكتر خانوادگى ما ريشه تمام مشكلات بشرى، بدخوابى است. (مثل مادرم كه معتقد است ريشه تمام جنايات و مكافات و طلاق و طلاق كشى ها بخاطر كمبود ويتامين است.) آقاى دكتر هميشه قبل از هر معاينه اى ابتدا از كيفيت خواب مريض سوال مى كند، حتى اگر قطار از روى آدم رد شده باشد. حق هم دارد. بالاخره لابد يا راننده قطار خواب بوده يا شما. بنابراين تنها عضو سالم اين خانواده همين گوسفند بشمار می آید. مدار خوشبختى خانواده ما با گردش زمين بدور خودش بالا و پايين مى شود. هر چه به شب نزديك تر مى شويم يك استرسِ "حالا مى ريم كه داشته باشيم" نفسمان را تنگ مى كند و يا على گويان به اتاق خوابها نزديك مى شويم. يكى از بزرگترين چلنچ ها خواباندن بچه است كه در نود و نه درصد مواقع با شكست مفتضحانه اى مواجه مى شود. ولى اين دليل نمى شود كه ما كم بياوريم. هر شب مراسم قبل از خواب طبق استاندارد هاى بين الملى انجام مى شود. مسواك و قصه و عشق و بوس و شب بخير هانى. واقعا مديونيد اگر خيال كنيد ما گفتم شب بخير و هانى هم خوابيد! بچه به محض خاموش شدن چراغها ياد تمام خاطرات هيجان انگيزش از شكم مادر گرفته تا امروز ميفتد. اين راند اول است. راند دوم معمولا دو ساعت بعد با شنيده شدن اولين جيغ عصبى من آغاز مى شود كه همسر سراسيمه شيف را تحويل مى گيرد و من به سرعت خودم را به طبقه پایین و كابينت داروها مى رسانم و كورمال كورمال دنبال كلونازپام وريدى مى گردم و چون نداريم به قرصش اكتفا مى كنم. در اين رفت و آمدها قطعا يكى دو بار هم دم گربه بخت برگشته كه ما را در اين پرفورمنس های شبانه همراهى مى كند، لگد مى كنيم و صداى ونگش در خانه طنين مى افكند. راند سوم اعلام پيروزمندانه خبر خوابيدن بچه است و پچ پچ درباره چگونگی آن و البته رشادت هاى پدر در اين عمليات که تقریبا شبیه آل پاچینو شده در فیلم اینسامنیا. هنوز كلونازپام اثرش آغاز نشده كه بچه بپر بپر كنان و خوشحال مى آيد توى اتاق ما و در بهترين حالت مى نشيند روى سر من. پدر چشم بسته با بالش مخصوصش به سمت اتاق بچه فرار مى كند. بالش مخصوص پدر بعد از سالها كاوش روى صدها بالش و دراز كشيدن كف مغازه هاى بالش فروشى خريدارى شده كه پدر تنها با آن مى تواند شب را به نصف شب و نصف شب را به سحر و سحر را به صبح برساند. گوسفند تا چشم پدر را دور مى ميبيند مى پرد روى تخت و مى نشيند روى قفسه سينه مادر. بچه خيلى آهسته اعلام مى كند كه بدون ددى نخواهد خوابيد. من توى گوشش مى گويم بلند تر! بلند تر! ددى نمى شنود! البته شما هم جاى ددى باشيد خودتان را مى زنيد به كرى. تا نزديك صبح آنقدر جاى ما چهار نفر در اتاقها عوض مى شود كه ديگر تشخيص شمال و جنوب وشرق و غربمان را از دست مى دهيم که گاهی بجاى پيچيدن به سمت در دستشويى، از پله ها پرت مى شويم پايين.
بخش پايانى داستان صداى زنگ ساعت است وقتى خانواده در اقصا نقاط خانه مثل زيباى خفته در كماى عميقند. مادر چشم بسته دست می کند كشوى پاتختى را باز مي كند، تپانچه اش را در مى آورد، مى گذارد روى شقيقه ساعت و خلاص.


Sunday, February 7, 2016

"Life is not measured by the number of breaths we take, but by the moments that take our breath away." Maya Angelou



قهوه به دست دنبال صندلى خالى مى گشتم كه اشاره كرد ميتونى بشينى سر ميز من. اين كافه هفت هشت تا ميز بيشتر ندارد و آنهم هميشه پر است. معمولا پاتوق آدمهاى پير و تنهاى تكرارى است كه از تنهايى ديوانه شده اند و همينطور كه با ملچ مولوچ سوپ مى خورند با يك آدم فرضى بحث مى كنند. گاهى هم سر و كله يكى پيدا ميشود كه غيبتش طولانى بوده و گل از گل همه می شكفد. داد می زنند هى ى ى! و سه تا ميز را به هم مى چسبانند. يك كافه درب و داغون و دوست داشتنى كه ورِ ديگر زندگى در آن جريان دارد. دو بار كه بروى، بار سوم خودشان هم سايز قهوه ات را از حفظ می دانند هم ميزان شير و شكرش را. قهوه ام را گذاشتم روى ميزش و نفهميدم چى گفت دقيقا كه صندلى را كشيدم عقب و نشستم. گفتم مزاحمتان نمى شوم و خواستم سرم را گرم كنم به موبايلم كه گفت انگليسیت خوب نيست نه؟ گفتم چطور؟ گفت جواب جمله من اين بود: my honer!
حالا نوبت من بود كه ثابت كنم انگليسيم خوب است. كرم از خود درخت بود و می خواست مزاحمش باشم. گپ زديم. از همه چيز. اولا حدس زديم هر كداممان از كجا آمده. من از ايران و او از جامائيكا. ايزى گويينگ و خندان، با دستهاى خيلى بزرگ و پوست قهوه اى تيره و چشمهايى كه نميدانم آبى بود يا آب مرواريد داشت. بعد از كنكاش در ريشه و تاريخچه يادمان افتاد اسم هم داريم و خودمان را معرفى كرديم. من اسم كوچكم را گفتم و او اسم و فاميلش را. ديدم قرار است خودمان را كامل معرفى كنيم و اضافه كردم:
And I have a son with Autism.
اين جمله آخر، چند سال است به هويت من اضافه شده؛ وقتى قرار است كمى بيشتر از خودم بگويم، يا براى معرفى تنها به يك جمله بسنده كنم. همين چند كلمه يعنى دو دو تاى من چهار تا نيست اى آدم روبرو!
چشمهايش تنگ شد
 و با دقت نگاهم كرد. طوری كه انگار جوهر آبى مهر پخش شده باشد روى عكس كارت شناسايی ات و مامور بخواهد صورت تو را از زير آن لكه با عكس روى كارتت تطبيق دهد.
صورتش منقبض شد: I'm sorry.
- No need to be sorry 
و لبخند زدم.
اين هم يك جمله مثبت و فلسفى است در قبال اعلام تاسف آدمها و فرهنگ سازى. اول با يك ضربه شبيه رانش زمين كمى از بار را هل مى دهى روى شانه طرف و بعد هم كه طفلك غافلگير مى شود و بلد نيست دقيقا چه بايد بگويد، مؤدبانه ادبش مى كنى. خودم هم فكر كردم نامردى است. عكس نشانش دادم. عكس خانواده كوچكم را. پسرم، پدرش، عكسهاى شاد و درخشان و گل مَنگُلى. از نگاهش كه فهميدم هنوز متاسف است، ترجيح دادم آنقدر حرف بزنم تا مهلت حرف زدن پيدا نكند. ساعت را نگاه كردم. از سر ميز بلند شدم و تشكر كردم بخاطر همراهى قهوه و وراجی. بايد مى رفتم دنبال پسرم.
نيم خيز شد و گفت: my honer و عذر خواست بخاطر پیش داوری در زبان انگلیسی.
از در داشتم می رفتم بيرون كه بلند گفت ولى اجازه بده برات متاسف باشم و دعا كنم.
و ادامه داد I have a grandson with Autism و من برنگشتم تا بغضم را نبيند.


زنگ كه خورد، دست پسرم گرفتم و بوسيدم. مثل هر روز. معلمش گفت روز خوبى داشته. خندان و خوشحال و شلنگ و تخته انداز از وسط درختها و بچه ها كه يك نفس داشتند همه روزشان را براى مادر پدرهاى سرسام گرفته تعريف مى كردند رد شديم. در سكوت شفاف خودمان؛ در مكالمه بى كلامِ بى پايانمان. 
و با شعرى كه انگار هزار سال است توى سرم تكرار مى شود:
چيزى بگوى.
پيش از آنكه در اشك غرقه شوم چيزى بگوى.
هر چه باشد.

Wednesday, January 20, 2016

اولين بارى كه رفتم روى استيج سيزده سالم بود. ما هم تَلِنت شو داشتيم زمان خودمان. يك امتحان اجبارى ايدئولوژى از كل مدرسه گرفته بودند كه تستى بود و من الابختكى امتياز آوردم و رفتم مرحله بعد. يك جلد كتاب معاد دستغيب و يك داستان راستان هم جايزه دادند به انضمام يك دعوتنامه براى شركت در مسابقات حفظ و قرائت قرآن. روز مسابقه، داور ها و رقيب ها را كه ديدم فهميدم قضيه جدى تر اين حرفهاست. رفتم يواشكى گفتم من بلد نيستم قرآن با صوت بخوانم. گفتند ايراد ندارد ولى شلوارت ايراد دارد و مجبور شدم شلوارم را با شلوار يك همكلاسى تپل عوض كنم.
روى استيج يكى از داورها دبه درآورد و گفت فقط با صوت. من هم يك دست به كمر شلوار و يك چشم به همكلاسى ها كه با لپ هاى باد كرده در سكوت بنفش شده بودند با بيسمى اللللهیی... شروع كردم كه يكى از حضار تركيد و پشت بندش خودم تركيدم و نه تنها از مسابقه اخراج شدم بلكه يك تذكر انضباطى هم ضميمه پرونده ام شد که سال بعد با تعهد کتبی ثبت نام شدم.
بار دومى كه رفتم روى استيج چهارده سالم بود. اين كه در آن سن و سال اسم آدم را سر صف جلوى يك جمعيت توى بلندگو اعلام كنند ابهتى داشت براى خودش. آنهم با يك بلندگوى آمپلى فاير دار كه اسم و فاميلت تا سه چهارراه آنطرف تر، ده بار اكو شود. هفته اول دبيرستان بود و اسم من تصادفا اول ليست بود. ناظم، با لحن شمرده و كش دار اسمهايمان را خواند و ادامه داد اين اسامى، تشريف بياورند دفتر، پرونده هاشون را بزنند زير بغلشون، برن، توى توالت هاى خونه شون بشينند.
صبح شنيده بوديم كه قرار است پاچه شلوارها را سر صف سانت بزنند تا خدمت زير چهل سانت ها برسند. ما هم محض احتياط چپيده بوديم توى دستشويى كه مدير و ناظم و معاون مدرسه با لگد حمله كردند به درهاى آهنى توالت ها و ما قبل از له شدن بين در و ديوار خودمان را تسليم كرديم. بعد از نشان دادنمان به دانش آموزان به عنوان آينه عبرت، رديفمان كردند توى دفتر كنار ديوار و ناظم يكى يكى پاچه هاى شلوارها را جر داد. مال يكى هم پاره نميشد و دو نفر آمدند كمك. پرونده هايمان را هم جدى جدى كشيدند بيرون و يك صورت جلسه تنظيم كردند كه اينجانب با عدم شركت در مراسم صبحگاهى معاندت خود را با تلاوت قرآن كريم و به تبع آن معاندت با رسول خدا و خودِ خدا اعلام مى دارم و ما با عقل ناقص چهارده پانزده ساله مى فهميديم كه اين از آن تو بميرى ها نيست كه پايش را امضا كنيم. از ما كه تو رو خدا! به همون خدا، به قرآن، به جان مادرم و از آنها كه خودكار را مى چپاندند توى دستمان. يك دختر تكيده و قد بلند و سبزه و به غايت زيبا هم بود بين ما كه عين خيالش نبود. بى تفاوت گذاشت شلوارش را جر دادند و يك پايش را تكيه داد به ديوار. گفتند يكى يكى زنگ بزنيد مادرهايتان بيايند سر وقتتان. ما زنگ زديم و او نزد. گفت نمى توانم. تهديدش كردند كه همين حالا زنگ مى زنى و او با بغض گفت بايد به قبرستان زنگ بزنم. مادرم يك هفته است مرده. فضا يك تكانى خورد و گفتند برويد سر كلاس خبرتان مى كنيم. 

باز هم بنويسم؟ تمامى ندارد كه!
فرض كنيد آدم برود پيش روانپزشك و بگويد زود از كوره در می روم. بگويد مثلا به آرامش اين مامان كانادايى ها غبطه مى خورم و دكتر قلم کاغذ به دست بگويد يك كم از گذشته ات بگو.
-از كجاى گذشته ام آقاى دكتر؟
- از كودكى. از مدرسه.
-مدرسه؟
[هى مى روى عقب تر]
مدرسه رفتن ما با اين صدا شروع شد آقاى دكتر. "توجه! توجه! علامتی که هم اکنون میشنوید، اعلام خطر. یا وضعیت قرمز است و معنا و مفهوم آن اینست که حمله هوایی انجام خواهد شد! محل كار خود را ترك و به پناهگاه برويد."

خودت سرِ همين آژير را بگير برو جلو دكتر جان.

Wednesday, January 13, 2016

من اين زندگى را نمیبخشم. اينجا بچه هاى سيزده چهارده ساله، بُويز اَند گِرلز كلاب دارند توى مدرسه و ما در عوض يك اصغر آجيلى داشتيم توى محل كه محرم ها هيئت سينه زنى راه میانداخت. يكى از هيجانات اين مراسم اين بود كه پسرهاى كوچه طى يك عمليات دسته جمعى بايد سرِ ريسه چراغانى را میبستند به تراسِ ما.
زنگ در را كه میزدند، پدرم میگفت: همه تو آشپزخونه! آشغال كله ها اومدند! 
نهايت پسربازى آن روزها اين بود كه میدانستيم آشغال كله ها از در، هال، و پذيرايى خانه ما رد شده اند و اين خیلی كول بود. يك احساس صميميت زيرپوستى شكل میگرفت با پسرهاى محل. بعد دل توى دلت نبود براى شروع مراسم. چه مراسمى؟ لباس سياه بپوشى و با حفظ فاصله چند مترى عزادارى تماشا كنى.عزادارىِ عزادارى هم نبود که، پسرها حسين حسين گويان براى دخترها سينه مى زدند و دخترها با ژست مغموم براى پسرها اشك مى ريختند. خودِ ما تنها اجازه داشتيم از بالاكن طبقه دوم سينه زن ها تماشا كنيم و آنهم از روزى كه طبق مشاهدات پدرم، هيئت، پشت به خانه اصغر آجيلى و رو به خانه ما زنجير ميزد، به كل غدغن شد. طورى كه تنها راه خروج از خانه اين بود كه با قاشق كف اتاقت تونل زير زمينى حفر میکردى كه كافى بود در همين هير و وير تلفن خانه زنگ بخورد و يك نفر آنطرف خط سكوت كند كه دادگاه اضطرارى تشكيل میشد و احتمالا حبس ابد میخوردى.
البته همه چيز به عرضه خود آدم هم بستگى داشت، همان زمان كه خانواده اوپن مايندد ما داشتند حكم دادگاه را قرائت مى كردند، دختر بلاى همسايه با يك پدر تُرك و دو فقره داداش گردن كلفت، يكى از سينه زن ها را برده بود توى اتاقش. از كجا مى فهميدى؟ از آنجا كه چند روز بعد بايد به سفارشِ دختر همسايه نامه مى نوشتى براى سينه زنِ مذكور.
انشاى من خوب بود و نامه هاى دوست پسرها را به من سفارش میدادند در مدرسه. يواشكى يك كليتى برايم تعريف میکردند و يك تم براى نامه انتخاب میکردند و كمى هم راجع به قد و قواره و قيافه طرف توضيح میدادند كه نويسنده
 حداقل بتواند حس بگيرد. اين نامه فوقِ سرى معمولا در توالت نوشته میشد و اسامى گيرنده و فرستنده اغلب مستعار بود.
در مجموع آنقدر همه چيز به شكل عقب مانده اى سورئال بود كه آدم فقط میتواند اين خاطرات را كنار جگر سوخته حسين بگذارد ببيند از كدامیک دود بيشترى بلند مى شود.

Monday, January 4, 2016

براى من مهاجرت در ابتدا مثل رگ زدن بود. يك خودكشى گنگ و ناموفق. يك، دو، سه. بكَن! ببُر! جول و پلاست را جمع كن. برو! 
باقى سناريو معمولا نصف شب است و توى مسير فرودگاه مى خواهى دل و روده ات را بالا بياورى. ولى چون كالبدت هنرپيشه خوبى است پس همه چيز در كنترل است؛ بوس، بوس، بغل، مواظب خودت باش، دو تا چكه اشك، نه بيشتر. باى.
بكَن لعنتى! برو.

مهاجرت، بدون شك يك دگرديسى است.
آدم تبديل مى شود به گونه اى سخت پوست كه تا ابد خاصيت كش آمدن دارد. همينطور كه دارد مثل مته در سنگ ريشه مى دواند و خانه مى سازد، يك بوى خفيفِ آشنا يا يك نت موسيقى قادر است پرتابش كند به آن سر دنيا... آدم ياد مى گيرد ببازد و خودش را نبازد. دلش را درز بگيرد. بزرگ شود. هر روز بزرگ شود. و عادت كند به عادت كردن. عادت كردن به اينكه سخت است.
با همه اين ها، به اعتقاد من مهاجرت با همه بانجى جامپينگ هايش باشكوه است.
همين سرزمين غريبه يك روز شد زادگاه پسرم. غريبه پيوند خورد با نزديك ترينم.
نقطه اشتراك با پسرم زاده شد.
ماندم.
با قلب جديد پيوند شده.
خانه كودكى شد لوكيشن خوابهايم.

از آخرين سفرم به ايران. تصوير ترافيكِ بعد از ظهرِ صدر يادم است و از بوى آن روز بوى دود و از صداى آن روز، ای پرستو های خسته، سرزمین پاکی ام کو... این خیابان ها غریبه اند...کوچه های خاکی ام کوو...
و من توى ماشين از زير عينك آفتابى مثل آدم هاى عزادار در سكوت اشك مى ريختم. براى چيزى كه سهل انگارانه قادر به توصيفش نبودم. بايد پنج سال از وقوع آن گريه مى گذشت تا اين خطوط را بنويسم.
از پنجره به نور عجيب نارنجى غروب روى يخهاى آبى و سفيد نگاه مى كنم و زير لب مى گويم سرزمينت را دوست دارم پسرم. و اين يك اعتراف است. براى به فراموشى سپردن آخرين تصوير من از تهران كه پنج سال است توى مغزم قاب شده.