Monday, December 28, 2015

برادرم چهار سالش بود كه يك وسواس افتاد به جونش. هى وسط بازى چشمهاشو با دستاش سفت ميگرفت ميگفت خدايا منو ببخش. خدايا منو ببخش. مامانم بغلش كرد گفت چى شده آخه؟ برادرم زد زير گريه که راستش من خدا رو اصلا دوست ندارم. چون منو مى خواد ببره جهنم. خلاصه كاشف به عمل اومد كه ماجرا از گور يك مربى كودكستان بلند ميشه كه صبح به صبح وارد كلاس نشده به بچه هاى بدبخت ميگه اى واى بر ما! اى واااى بر ما!! مامانم هم رفت سراغش گفت اى واى بر خودت! اين بچه هاى بيچاره رو روانى كردى! مگه اينها چيكار كردند كه انقدر از خدا مى ترسونيشون؟ 
تمام سالهاى تحصيلى مامانم طفلك يك پاش آموزش پرورش بود، بس كه ما هر روز از فضل اين معلم هاى دينى و پرورشى و ناظم و مدير دچار بحران روحى و عصبى ميشديم. 
روزهاى اول جنگ، كه هنوز هيچكس نميدونست جنگ دقيقا يعنى چى، مادر بزرگم يك آيه به من ياد داد كه وقتى دشمن نزديك ميشه، بايد تند تند بخونيش فوت كنى به سمت دشمن و يكدفعه يك سد نامرئى ضد گلوله بيلدآپ ميشه بين ما و دشمنان. من در كل تعاليم اسلامى، چسبيدم به استفاده و سؤ استفاده از اين آيه. هرچند هيچوقت پيش نيومد رو به نيروهاى عراقى بخونمش ولى تا دلتون بخواد رو به ماشين كميته، رو به ناظم، رو به معلم وقتى ميخواست درس بپرسه يا رو به بابام وقتى نزديك بود مچم رو بگيره خونده بودم. اصلا شرطى شده بودم. تا كسى چپ نگاه ميكرد سريع وردم رو ميخوندم و طرف دود ميشد ميرفت هوا. يادمه اون روزها هر كس يك تيك روانى داشت براى مصونيت در جامعه. يكى بيست و چهار ساعته صلوات نذر ميكرد، يكى دستش رو ون يكاد دور گردنش بود از زير مقنعه. يكى آيت الكرسى از دهنش نميفتاد. يكى حلقه ياسين داشت صبح به صبح از توش رد ميشد ميومد مدرسه، من هم وسواس وجعلنا گرفته بودم.
اين وسواسها هم اغلب ربطى هم به اعتقادات مذهبى و اينها نداشت. ترسونده بودنمون و یادمون داده بودند برای غلبه به ترس هامون با خدا معامله کنیم. از بس مثل جانى ها همه جا دنبالمون بودند و ميخواستند مچمون رو بگيرند و حقمون رو بزارن كف دستمون.

در مجموع الان كه نگاه ميكنم ميبينم نسل ما همگى درگير پُست تراماتيك انگزايتى و ديپرشنيم.
فقط جنگ و انقلاب و اينها نبوده. از روى روانِ هر كدوممون يك تريلى هجده چرخ رد شده تا به اينجا رسيديم. براى همينه شايد كه زير خاكستر لبخندهامون، آتش فحش و فضيحت و نفرته.
به خدا حق داريم.
به همون خدايى كه برادر چهارسالم دوستش نداشت.

Saturday, December 19, 2015

در خانه ما، كارگر هميشه حرمت داشت. مادرم دوست نداشت غذاى كارگر را بگذارد توى سينى يك گوشه. وقت نهار كه می شد همه سر يك ميز مى نشستيم. جسته گريخته هم غرغرى از اطراف می شنيديم كه فروغ كارگر خراب كن است. در واقع خيلى بيراه هم نمى گفتند. اغلب همان كارگرها كه در خانه ما چرت بعد از ظهرشان را مى زدند و ميوه عصرانه شان را مى خوردند، شيشه هاى خانه هاى ارباب رعيتى مدار را تميزتر پاك مى كردند. اما مادرم به اين حرفها كارى نداشت. شيوه اش همين بود كه بود. حتى رفتارش با موش و عنكبوت توى خانه هم محترمانه بود. تا حدى كه يك روز صبح قبل از رفتن سركار براى بچه موشى كه توى وان گير كرده بود، پنير و آب و مغز گردو گذاشته بود و چند ساعت بعد، مادرشوهرش ناباورانه موش را در ضيافت باشكوهش در حمام كشته بود.

روحيه رابين هود مأبانه مادرم دامن ما بچه هايش را هم گرفته بود. ياد نگرفته بوديم كه پدر معتاد فلانى كه دست بزن هم دارد ربطى به زندگى ما ندارد. ناخودآگاه خيال مى كرديم دنيا حق او را گرفته است و داده است به ما و جبران این بیچارگی به گردن ما است.

بعدها یک زهرا نامى بود كه گاهى دفتر كار ما را تميز مى كرد. طبق معمول با دو تا بچه قد و نيم قد و شوهر معتاد و مادر جلاد. صاحبخانه هم جوابش كرده بود. زمستان هم بود. گفت اگر بشود چند شب همين جا بخوابد تا خانه پيدا كند. گفتم چشم. همكارها صدايشان در آمد كه مسئوليت دارد ولى من سفت ايستادم. زهرا ماند. روزها خانه هاى مردم كار مى كرد و آخر شب دست بچه هايش را مى گرفت و مى آورد دفتر. 
يك بعد از ظهر پنجشنبه تنها بودم دفتر كه زنگ زدند. يك خانم ريزه ميزه چادرى تكيده بود. دستش را گذاشت روى قفسه سينه ام و با يك نيمچه هل آمد تو.
ترسيده بودم، گفتم شما؟ گفت زهرا اينجا مى خوابه؟ گفتم شما؟ مچ دستم را گرفت و دور و بر را برانداز كرد. سرماى دستش رفت تا مغز استخوانم. مادرش بود. هم غمگین، هم خشمگین. گفت يك چيز را بدان! امثال تو نمى گذارند ما بدبخت ها با بدبختيمان بسازيم. تو رحم نكردى به بچه من! مزه يك زندگى را كردى زير زبانش كه مال خودش نيست. زهرا را بیچاره کردی. دو شب اينجا بخوابد معلوم است دیگر رغبت نمى كند بيايد خانه مادرش. 

این ها را گفت و مچم را ول كرد و رفت.