Monday, September 8, 2014



خودم را حضور و غیاب می کنم؛ غایبم. احتمالا ضرورت این روزها است.  به دست نوشته ای شبیهم که قرار نیست هرگز پاکنویس شود. پر از خط خوردگی. خط خوردگی هایی که همزمان اشکم را در می آورند و لبخند به لبم می نشانند. دست خودم نیست. شاید خنده دار است که هیچ چیز مرا از کاری که کرده ام یا راهی که رفته ام پشیمان نمی کند. حتی اگر به سبب نتیجه ی آن آدمها سرشان را تکان دهند و مرا هو کنند. حتی اگر بازگو کردنش مو بر تن هر شنونده ای سیخ کند. کلمات و وقایع را در لیست خوبها و بدها دسته بندی نمی کنم. می سپارمشان به احوالی که به واسطه آن رویداد بر ما خواهد گذشت. مثل "بی نظمی" در مقابل "انضباط". یا "سر به هوایی" در مقابل "دقت زیاد". لزوما نه از شنیدن خبر "ازدواج" ذوق زده می شوم و نه بخاطر نام "طلاق" احساس تاسف می کنم. همانقدر با بدنیا آمدن یک کودک چشم هایم برق می زند که با جوانه زدن گلدان روی میز. اغلب برای ملاقات ها و جشن ها لباسی از پیش آماده نمی کنم. بارها به لباسی که به این منظور یک هفته توی کمد چشم به راه بوده خیانت کرده ام و یک لباس دیگر مطابق با حال آن لحظه از بین چوب لباسی ها بیرون کشیده ام و چشمم را از نگاه سرزنش بار پیراهن منتظر دزدیده ام. دلم نمی خواهد در کمین آینده بنشینم. چیزی که هر روز دیگران و آنهایی که نگران من هستند به من گوشزد می کنند. همیشه مثل ماهی از کنار بحث در باب سرمایه گذاری و سود و زیان، لیز می خورم و موضوع گفتگو را عوض می کنم.
چگونه میتوان یک زندگی ذاتا نامعقول و دیوانه را در قالب برنامه ریزی های عاقلانه پیش برد؟ به گمان من یکی زمانی که به این حرفها می گذرد زمان هدر شده است و دیگری زمانی که از ترس تنهایی یا بخاطر رعایت قواعد بازی، دلمان را خوش می کنیم به رابطه های تکلیف نامعلوم، بلکه به واسطه ی آنها گاهی یواش از آدم بپرسند "کجایی تو؟" هرچقدر که به اندازه ی موهای سرت با صدای بلند شنیده باشی که "نیستی! هیچ معلوم هست کجایی؟!"
با اینحال تنها نیستم. همیشه به ساده ترین شیوه دوام می آورم؛ خیال پردازی. بی انتظار هیچ معجزه ای، و آنقدرها دیوانه نیستم که دست رد به سینه ی معجزه هایی بزنم که اغلب رخ می دهند. آغوشم همیشه برای معجزه باز است. هر چند که قیافه ام به انسان حواس پرتی بماند که هیچ باور و انتظاری ندارد.
در واقع با این شیوه از خودم مراقبت می کنم و با همه چیز کنار می آیم.
مثل یک قایق کوچک که با موج ها کنار می آید.
مثل باد که تنها می وزد.













 
 


 




 

Saturday, September 6, 2014

وای که آدم وقتی زیاد تر از توانش کار دارد چقدر دنبال بهانه می گردد که لحظه ی تمرگیدن سر کارهایش را به تعویق بیاندازد. مثلا همین پنجاه تا بادکنک تلنبار شده گوشه دیوار. جنس خوب خریدم که تا فردای تولد یکی یکی نترکند. حالا بیست روز گذشته و حالشان از روز اول هم بهتر است. من زودتر از آنها میترکم با این اوضاع. حواسم را هم پرت می کنند. یکی نیست بگوید چی حواس تو را پرت نمی کند ؟!
از لحاظ بادکنکی شرایطم از سهراب سپهری بدتر است: من نه تنها "نمی‌خندم اگر بادکنک می‌ترکد" بلکه سکته هم می کنم اگر بترکد. با این وجود سوزن می آورم. کلی تجزیه و تحلیل می کنم و می بینم نزدیک جای گره، کم باد تر است. نفسم را حبس می کنم و سوزن را می زنم همانجا. هیچ اتفاقی نمی افتد. گره را با دو انگشت می کشم بالا و آرام بادش خالی می شود. شجاع می شوم. بعد از خلاص کردن چهار پنج طی آنها مثل تزریقاتی کار کشته دارم کار می کنم. متین کار و زندگیش را ول می کند و مردد و مضطرب به من نزدیک می شود. دست هایش هم محض احتیاط می گذارد روی گوش هایش.
از نگاهش و از عملیاتی که جلوی بچه دارم انجام می دهم معذب می شوم. انگار دارم رگ بادکنک های بیگناه را می زنم یکی یکی.
نمی دانم چه توضیح کودکانه ای باید بدهم؛ تنها می گویم: your birthday is over .
فکر می کنم در نهایت بچه از همین چیزهای کوچک یاد می گیرد که واه واه! از این آدم ها وقتی خرشان از پل گذشت همه چیز بر میاید...






 



Monday, September 1, 2014

فردا روز اول مدرسه است؛ کلاس اول. مثل یک مادر مسلط به اوضاع همه چیز را آماده می کنم و مثل یک کودک کلاس اولی دل توی دلم نیست. شاید هم مثل مادر یک کودک کلاس اولی.
اضطراب روز اول مدرسه همیشه با من ماند. یک هفته در سکوت روی نیمکت اول و پشت به تخته نشستم؛ رو به خواهر دوقلو که به خاطر قدش جایش میز سوم بود. آنقدر برعکس نشستم تا معلم شکست خورد و نوشا را نشاند کنار من. برادرم روز اول با خوشحالی رفت مدرسه و خندان برگشت و صبح بعد با لبخند در توالت را روی خودش قفل کرد تا ساعتها.


اضطراب "اولین ها" مثل احساس کردن اولین تکان جنین است. به انگلیسی می گویند "توی دلم پر از پروانه است".
من هم یک کلکسیون پروانه دارم توی دلم. انواع و اقسام؛ از نژاد مردنی گرفته تا سگ جان. سالهاست که با من زندگی می کنند. هر روز یک دلیل جدید می تراشند تا همینجا بمانند. دستشان با آنکه روی پیشانی آدمها چیز می نویسد توی یک کاسه است. دائم با هم بال بال می زنیم و قلبمان تاپ تاپ می کند و هي خودمان را می زنیم به آن راه و آنقدر در سکوت آدرنالین تولید می کنیم تا شاید یک روز، صبح دولتمان بدمد...