Monday, July 7, 2014

 خاطراتی که با آلزایمر هم پاک نمی شوند
 
آقای میم آرشیتکت است و در یک آپارتمان دراندردشت در حومه ی پاریس زندگی می کند. یک سگ بزرگ هم دارد که جانش به جان او بسته است. به قول خودش یک اتاق برای کار روی پروژه های معماریش کفایت می کرده، اینجا را اجاره کرده است تا سگش هر چه قدر که دلش می خواهد بدود.
یک دوست دختر متأهل هم دارد که حامله است و بی صبرانه انتظار بچه را می کشند تا ببینند شبیه آقای میم است یا شوهر زن. آقای میم زیاد حرف می زند. از اخلاق در فلسفه ی کانت و تاثیر نیچه بر اندیشه ی بشری می رسد به  مهستی و بشکن زنان دست هایش را از هم باز می کند و صدایش را توی سرش می اندازد و می زند زیر آواز. رو می کند به سگش: آهسته و پیوسته/ مهرت به دل نشسته / آخه جونم به جونت بسته / عزیزم!".
هر کس هم هر چه بر خلاف میلش بگوید لبخند و چشمک می زند و با انگشت اشاره اش به طرف اشاره می کند و می گوید تو خوبی. آی لاو یو.
تمام خیابانهای منتهی به خانه اش تابلوی غیرقانونی تبلیغ کارش نصب شده که هر روز شهرداری از جا می کندشان و جریمه اش را برایش می فرستد و او هم مادامی که جریمه را پرداخت می کند در حال نصب تابلو در خیابان دیگری است.
 
خانم الف جوان است و با شوهر و سه تا بچه اش توی یک جایی که نامش هتل است ولی هیچ شباهتی به هتل ندارد منتظر نتیجه دادگاه پناهندگی اجتماعی است. به گفته ی خودشان تا به حال از شش کشور دیپورت شده اند و همه مرزها را چهار دست و پا از وسط  شالیزار و گندمزار رد شده اند. می گویند حتی بچه سومشان در مرز یونان و ترکیه به دنیا آماده است. یک خانواده ی عجیب با داستانهای محیرالعقول که خیلی زود در جمع دوستان مقیم پاریس جا باز می کنند و با شنیدن قصه هایشان همه لبخند به لب یواشکی پاسپورت هایشان را توی صد تا سوراخ قایم می کنند و بچه دارها پچ پچ می کنند که اینها سرشان پر از شپش است مواظب باشید.
داستانهایشان دهان به دهان بازگو می شود و حتی می گویند که به شوخی و جدی گفته اند در یکی از کشورها، صاحبخانه ای را که به آنها پناه داده بوده از گرسنگی خورده اند.
 
آقای میم دست و دل باز است. برای همه جا دارد. بشکن زنان می گوید من به اندازه ده نفر اتاق اضافی دارم. بیایید اینجا.
خانم الف از سگ بیزار است. این را همه می دانند جز آقای میم. خانواده پنج نفری نقل مکان می کنند به خانه ی جدید.
به محض ورودشان آقای میم عزادار است. سگ از مسمومیت مرده است.
 
 
چیز های دیگری هم به گوشمان می رسد. اما در واقع باقی ماجرا اهمیتی ندارد. همیشه یک طوری می شود در نهایت.
ولی من، هنوز بعد از اینهمه سال گاهی که خیالات به سرم می زند، به امکان خورده شدن صاحبخانه هم فکر می کنم. 

Add caption
 
 

1 comment: