Tuesday, June 3, 2014


امروز صبح به وقت پنج و نیم عصر تهران با مادرم حرف زدم. از در و دیوار. از همه چیز غیر از طوفان. من خبر نداشتم. مادرم هم لام تا کام حرفی نزد. صدایش مثل کسی بود که لم داده است در سواحل آرام مدیترانه. نیم ساعت بعد آمدم پای اینترنت و میخکوب شدم.... به خواهرم زنگ زدم. سر کار بود ولی گفت: مامان به من گفت که خانه را دارد باد از جا می کند!
کی!؟ نیم ساعت قبل از حرف زدن با بنده.


پدر و مادر من سالهاست اخبار نگران کننده را از من پنهان می کنند. فقط از من.
می ترسند من پس بیفتم. اخبار که خوب است؛ اگر فلان کس بچه ی دو هفته ایش را سقط کرده باشد یا بزرگ خاندان پسرخاله ی دسته دیزی همسایه هم به رحمت خدا رفته باشد باز همین بساط است. به من نمی گویند. من هم تا جایی که بخاطر می آورم نه سابقه غش کردن و گیس کندن دارم، نه زبان گرفتن و پنجول به صورت کشیدن. لابد هر بار هم که قیافه ی بی تفاوت من را در قبال خبری که چنگی هم به دل نمی زده دیده اند، خیال کرده اند که در اثر تألمات روحی صورتم سنگ شده است.

از طرف دیگر من هم دستم توی پوست گردو است. دو خط میخواهم بنویسم هی باید سر و تهش کنم و تلطیفش کنم و زهرش را بگیرم تا اشک مادرم در نیاید آنطرف دنیا. گاهی اوقات هم آخر سر از نگرانی و با هزار احساس گناه، با انتخاب نام مادرم و پدرم در فیسبوک دسترسی آنها را به مطلب فوق بسته ام تا اطلاع ثانوی. هنوز یک ساعت نشده مادرم با صدای خش دار گریه کرده و تظاهر به خنده زنگ میزند و میگوید مطلبی که توی وبلاگت نوشتی پس چرا پست نکردی توی فیسبوک؟!

خلاصه می کشیم دست هم!

ولی من حدس میزنم که این داستان از کجا آب می خورد. تنها جرم من این است که "یک کیلو و سیصد و پنجاه گرم" به دنیا آمدم و نه دکترها چشمشان از ماندن من آب میخورده است و نه ملاقات کننده های خم شده روی دستگاه انکوباتور.

این همه نگرانی باید ریشه ی تاریخی داشته باشد.