Wednesday, March 26, 2014

یکی از خوبی های مهاجرت این است که آدم راه می رود و دختر خاله ی هموطن پیدا می کند.

صندوقدار همینطور که خریدهایم را اسکن می کند می گوید نمیدانی چقدر دلم قهوه می خواهد. لبخند می زنم و می پرسم ببخشید ساعت دو شده؟
می گوید باید بروی دنبال بچه هایت؟ با سر می گویم آره.
می پرسد "همه شان" یک مدرسه می روند؟ حوصله توضیح ندارم می گویم اوهوم.
خرید هایم را می گذارد توی کیسه و می گوید ماشالله! هزار ماشالله.


تا پارکینگ فکرم درگیر این است که این هزار ماشالله مربوط به کجای مکالمه می شود. شاید خیال کرده ده تا بچه از سن کودکستان توی مدرسه منتظرم ایستاده تا گرید هشت.
شاید هم فکر کرده بچه ها دبیرستانی اند، ماشالله اش به من است که چه خوب مانده ام. هرچند این حدس منتفی است. آن خرس گنده ها را که من نباید بروم دنبالشان.
شاید هم متلک بوده؛ یعنی ماشالله به شعورت؛ تو که فهمیدی من دلم قهوه می خواد. میمردی بپری یک قهوه از این بغل بگیری برام؟  
 
 
 

Monday, March 17, 2014


به خاطر این مطلب مرا با تخم مرغ های هفت سینتان خواهید زد.

عیدهایی را که دوست نداشتم

هیکل این گربه دقیقا شبیه هیکل دکتر روانپزشک است؛ بخصوص با طمانینه راه رفتنش از فرط اضافه وزن و اینکه کمرش را می کشد بالا تا شکمش به زمین نساید. هر چند هیچوقت چهار دست و پا راه رفتن دکتر روانپزشک را ندیده ام اما خوشبختانه تخیلم خوب کار می کند در این موارد.


با یک جهش سنگین می پرد روی تخت (گربه را عرض می کنم) و یواش یواش تا نزدیک بالش میاید جلو. چشم هایش توی تاریکی برق می زند. دو بار آرام پلک می زند.

می پرسد: دخترم؛ چرا انقدر از عید بدت می آید؟
می گویم: نمی دانم آقای دکتر. ولی عید که نزدیک می شود حالم رفته رفته خراب می شود. اصلا عید مرا یاد مصائب مسیح می اندازد همیشه.

زل می زند به من. با همان چشمهایی که توی تاریکی برق می زند؛ ظاهرا یکی از كاربردهای هیپنوتیسم بازیابی اطلاعات فراموش شده از حافظه است.

یاد خانه تکانی های مادرم می افتم. خانه تکانی در حدی بود که تا قبل از سال تحویل، نیم متر آخر قرقره های جعبه سوزن نخ را هم باز می کردیم و از اول مرتب می پیچیدیمشان دور قرقره.

می گویم: آهان؛ یکی از دلایلش فکر می کنم پسر عمو جون است. همیشه ساعت هشت صبح روز اول عید دارد زنگ خانه ی ما را می زند. خانه ما اولین خانه توی مسیر دید و بازدید است ولی خوشبختانه خاله ام هم طبقه ی پایین زندگی می کند. سریع تلفن می زنیم به آنها که شما در را باز کنید اول. ما آماده نیستیم. آنها می گویند حرفش را نزنید! بچه ها دیشب اینجا مانده اند رختخواب ها کف زمین پهن است. ای داد!

پلک می زند و مرا می برد به ده سالگی؛
می گویم اصلا مشکل من با عید این است که احترام همه واجب است جز من. هیچ کس از من نمی پرسد اینجاهایی که کشان کشان می بریمت راستی می خواستی بیایی؟ بخور هم نیستم که به عشق آجیل و شیرینی خودم را توجیه کنم. احساسم شبیه مترسک سر جالیز است. تازه همه ی آنهایی که توی خانه ی فامیل بزرگ دیده بودیم در خانه ی فامیل کوچکتر و کوچکتر ساعت به ساعت با همان شدت و حدت ساعتهای پیش آدم را ماچ می کنند و دوباره تبریک می گویند. آنوقت وسط این ماچ و بوسه ها گاهی پدر و گاهی مادر تذکر مشق عید هم می دهند که آدم می خواهد سرش را بکوبد به دیوار.

دستم را می کشم رور سر گربه: دکتر من از عید بدم می آید. من نمی فهمم این بوی عید که می گویند دقیقا چه بویی است؟ مرا یاد  اعمال شاقه می اندازد. هرچند همیشه روز قبل از سال تحویل هفت سینم را می چینم و سنگ تمام هم می گذارم. ولی نمی دانم چه دردی است که لحظه ی سال تحویل بند دلم بد جور پاره می شود آقای دکتر.