Tuesday, February 18, 2014

Palais de Justice
 
خاطره ی آخرین روزهای اقامتم در پاریس کاخ دادگستری است.

قرار است کنار دخترک پنج ساله ی زوجی باشم که روز دادگاهشان است و حواسش را پرت کنم از اتفاقی که در حال روی دادن است. به پدر و مادرش نمی گویم که شب قبل توی بغلم بغضش ترکیده است و گفته که چقدر دلش برای پدرش و مادرش می سوزد و من چقدر بالا را نگاه کرده ام و نفس عمیق کشیده ام تا اشکهایم قبل از اینکه او خوابش ببرد سرازیر نشود.

دست هم را می گیریم و در راهروی عظیم دادگستری راه می رویم. آنقدر یک نفس پر حرفی می کنم تا مهلت سوال کردن پیدا نکند. سالن دادگاه یک اتاق بزرگ است. ردیف ردیف نیمکت، شاکی و متهم نشسته است و همه علنی و در حضور یکدیگر سوال و جواب می شوند. قاضی بدخلق به همان نسبت با متهم مثل سگ رفتار می کند که با شاکی. می ایستم و دعواهای حقیر و گستاخی آدمها را توی ترازوی قانون تماشا می کنم. ترازویی که از فقدان عشق پر رونق است. دست دخترک را می گیرم و از آن مکان دور می کنم. یقینا خیلی زود است برای بزرگسال شدن. می برمش توی محوطه باز. فصل قاصدک است. گل از گلش می شکفد. خوبی کودکی همین است. یک قاصدک تواناتر است از من و همه ی آسمان ریسمان هایی که برایش بافته بودم. یک نفس دنبال قاصدک ها می دود و آنها را می گیرد و تک تک برای آدمهایی که دوستشان دارد پیغام می فرستد.

به عظمت ساختمان نگاه می کنم که با همه ی سقف های بلند و ستون های باشکوه و طلا و مرمر بنا شده است برای اثبات حقارت ملال آور آدمها.
به فرشته ی معصوم پنج ساله ی کنارم نگاه می کنم و در می یابم بدون شک، حقارت با بزرگ شدن اتفاق می افتد و به قاصدک بین انگشتانش نگاه می کنم که با همه ی بی وزنیش کفه ترازوی زمخت زندگی را خم کرده است.


پ ن:
همه ی این خاطرات را قاصدکی زنده کرد که امروز پشت چراغ قرمز از کنار ماشینم گذشت و تنم را لرزاند.


 

1 comment: