Monday, February 24, 2014


هیچوقت نتوانستم خودم را متقاعد کنم که وسط تلفن های تبلیغاتی گوشی را قطع کنم. آدم است دیگر آنطرف خط.
هرچند من هم آدمم وسط یک خروار گرفتاری و تلفنی که بیست دقیقه یکبار زنگ می زند. اغلب سعی می کنم در کوتاهترین زمان ممکن بگویم ببخشید من اینجا کار می کنم یا بیبی سیترم.
بعضی وقتها هم این بیبی سیتر مدل تینیجرها کمی لات است. بستگی دارد چقدر تلفن بیوقت باشد. به ذهنم می رسد بیبی سیتر مودب تری استخدام کنم.
آقای هندی آنطرف خط می پرسد: لیدی کی برمیگردند خانه؟ می گویم دیر. خوشم میاید که در قالب لیدی قرار است انقدر دیر برگردم خانه. خیالم هم راحت است. با اینهمه خدم و حشم که تلفن ها را جواب می دهند لابد همه جا برق می زند وقتی برگردم. غذا هم روی گاز است. بچه هم با بیبی سیترش خوابیده.
چقدر اصولا خوش می گذرد.   
 
 
 

 

Tuesday, February 18, 2014

Palais de Justice
 
خاطره ی آخرین روزهای اقامتم در پاریس کاخ دادگستری است.

قرار است کنار دخترک پنج ساله ی زوجی باشم که روز دادگاهشان است و حواسش را پرت کنم از اتفاقی که در حال روی دادن است. به پدر و مادرش نمی گویم که شب قبل توی بغلم بغضش ترکیده است و گفته که چقدر دلش برای پدرش و مادرش می سوزد و من چقدر بالا را نگاه کرده ام و نفس عمیق کشیده ام تا اشکهایم قبل از اینکه او خوابش ببرد سرازیر نشود.

دست هم را می گیریم و در راهروی عظیم دادگستری راه می رویم. آنقدر یک نفس پر حرفی می کنم تا مهلت سوال کردن پیدا نکند. سالن دادگاه یک اتاق بزرگ است. ردیف ردیف نیمکت، شاکی و متهم نشسته است و همه علنی و در حضور یکدیگر سوال و جواب می شوند. قاضی بدخلق به همان نسبت با متهم مثل سگ رفتار می کند که با شاکی. می ایستم و دعواهای حقیر و گستاخی آدمها را توی ترازوی قانون تماشا می کنم. ترازویی که از فقدان عشق پر رونق است. دست دخترک را می گیرم و از آن مکان دور می کنم. یقینا خیلی زود است برای بزرگسال شدن. می برمش توی محوطه باز. فصل قاصدک است. گل از گلش می شکفد. خوبی کودکی همین است. یک قاصدک تواناتر است از من و همه ی آسمان ریسمان هایی که برایش بافته بودم. یک نفس دنبال قاصدک ها می دود و آنها را می گیرد و تک تک برای آدمهایی که دوستشان دارد پیغام می فرستد.

به عظمت ساختمان نگاه می کنم که با همه ی سقف های بلند و ستون های باشکوه و طلا و مرمر بنا شده است برای اثبات حقارت ملال آور آدمها.
به فرشته ی معصوم پنج ساله ی کنارم نگاه می کنم و در می یابم بدون شک، حقارت با بزرگ شدن اتفاق می افتد و به قاصدک بین انگشتانش نگاه می کنم که با همه ی بی وزنیش کفه ترازوی زمخت زندگی را خم کرده است.


پ ن:
همه ی این خاطرات را قاصدکی زنده کرد که امروز پشت چراغ قرمز از کنار ماشینم گذشت و تنم را لرزاند.


 

Tuesday, February 4, 2014

١- نرخ روز 
 
یک صفحه فتوکپی داشتم و یک صفحه فکس. شد یک دلار.
پول خورد همراهم نبود. اصلا پول نقد همراهم نبود. طرف کارت هم قبول نمی کرد. کیف پولم را زیر و رو کردم، یک اسکناس مچاله ی یک دلاری پیدا شد. دلار امریکا.
گفتم دلار امریکا قبول میکنی؟ سرش را با منت بفهمی نفهمی به علامت مثبت تکان داد. گفت دلار کانادا بالاتره ارزشش ولی. دوباره کیفم را گشتم. یک بسته چیپس ٢٨ گرمی تو کیفم بود.
نشونش دادم. گفت قبول.
 
نرخ برابری هر دلار امریکا به دلار کانادا: یک دلار و چیپس سنت    
 
 
٢- ارتباط طول عمر با چشمان بادامی
 
ایستاده بودم دم مدرسه تا زنگ بخورد. یک معلم سراسیمه با یک پسر کوچک گریان چشم بادامی آمدند بیرون. معلم یک آقای جوان چینی را صدا کرد و یک آقای پیر چینی را نشان داد. پرسید: ممکن است حرفهای من را برای این آقا ترجمه کنید؟ جوان آمد جلو. معلم گفت نوه ی شما امروز از مدرسه فرار کرده. از در پشتی. توی پارکینگ پیداش کردیم. جوان به چینی یک چیزهایی گفت.  پیرمرد هم خیلی خونسرد یک کلمه ی دو بخشی گفت. جوان ترجمه کرد: میگه خونه رو بلده.