Sunday, December 21, 2014

شب یلدا بود که فهمیدم تو در راهی.
نفسم را حبس کرده بودم تا دستم نلرزد و جرات کنم کتاب را باز کنم: 

دوش دیدم که ملایک در میخانه زدند
گل آدم بسرشتند و به پیمانه زدند
ساکنان حرم ستر و عفاف ملکوت
با من راه نشین باده مستانه زدند
آسمان بار امانت نتوانست کشید
قرعه کار به نام من دیوانه زدند...

هیچکداممان نتوانستیم نه ماه تمام صبر کنیم تا قرعه کار را سر وقت به ناممان بزنند. به هشت ماه نکشید که طاقتمان تمام شد برای دیدن و بغل کردن و بوئیدن هم. حالا هفت یلدا از آن یلدا می گذرد و من راه نشین هر روز بی طاقت ترم برای آن آتشی که شش سال است به خرمنم می زنی، به خرمن من دیوانه ای که رقص کنان ساغر شکرانه می زنم.   
متینکم.


Monday, December 8, 2014

قهرمانی ما انفجار خنده بود

کلاس سوم دبیرستان چند روز بعد از یک سری مسابقه بی اهمیت بدو بدو و بپر بپر زنگ ورزش، آمدند سراغم که انتخاب شده ای برای مسابقات منطقه در رشته "آمادگی جسمانی".
بعد از مسابقات منطقه، انتخاب شدم برای مسابقه استان. مسابقه استان هم چند ماه بعد انجام شد و من شوخی شوخی شدم نفر اول استان و یک مدال آب-طلا انداختند گردنم و کلی تقدیر نامه و حکم قهرمانی از طرف وزیر آموزش پرورش و سازمان تربیت بدنی و چند جای دیگه دادند دستم. تا قبل از این داستانها روحم هم خبر نداشت از اینکه جفت پا بدون دورخیز میتوانم دو متر و سی و هشت سانت بپرم یا با زانوی صاف میتوانم کف دستم را مثل آب خوردن بچسبانم کف زمین و اینکه هر چی بدوم باز نفسم بند نمیاید. از همه بدتر این بود که بعد از اینهمه افتخار آفرینی ظاهرا ما چون خانواده قهرمان پروری نبودیم و در کل هر حرکت من فرار از درس و مدرسه تلقی میشد، هیچ کس قضیه را جدی نگرفت. حتی خودم هم مفتخر به نظر نمی رسیدم. پدرم مدال را سبک سنگین کرد و گفت طلا که نیست فقط طلایه. مادرم هم هی تقدیر نامه های جاگیر را از روی این میز می گذاشت توی آن یکی کشو و یا زیر آن کمد تا یک جای درست حسابی برایشان پیدا شود.

در این میان نامه رسید که چه نشسته ای که باید آماده شوی برای مسابقات کشوری. لیست جلسات تمرین را برایم فرستاده بودند و زمان اردوی آماده سازی برای مسابقه نهایی. نامه که را که باز کردم فهمیدم که تابستانم به فنا رفته است. دلشوره گرفته بودم که نکند کار همینجور که پیش میرود بالا بگیرد و بکشد به المپیک.
به پیر، به پیغمبر، من نه ورزشکار بودم، نه ورزشکارها را دوست داشتم.

آن تابستان کذایی به ضرب دگنک میرفتم تمرین و هر وقت به بر و بچه های فامیل توضیح میدادم که چون تمرین دارم فلان جا نمیتوانم بیایم یا فلان هفته شمال نمیشود برویم؛ غش و ریسه شان به راه می افتاد و اسم رشته ورزشی را که میاوردم غلت میزدند روی زمین: که فقط مانده بود توی مردنی دو پاره استخوان بشوی نماینده آمادگی جسمانی مملکت! باشگاه عنکبوتیان تمرین میکنی؟ تو رده مگس وزن؟!

هفته مسابقه رسید و من سر و تهم را میزدند توی باجه تلفن اردوگاه بودم تا خیالم راحت شود که قادرم با خارج از آن زندان در ارتباط بمانم. به همه تیم های ورزشی خوش میگذشت. از هره کره شان توی خوابگاه پیدا بود بود و من فلک زده تنها طبقه دوم تخت مینشستم و حیرت زده مرور میکردم دقیقا چه شد که کار به اینجا کشید. برای انگیزه دادن به خودم برای دوی سرعت باید خیال میکردم خرس دنبالم کرده است و برای پرش یک باتلاق فرضی در ذهنم میساختم و خودم را قورباغه تصور میکردم. خلاصه به هر مشقتی بود تیم آمادگی جسمانی تهران با افتخار آفرینی من و چند ورزشکار واقعی سوم شد و مدال برنز اصل با بند پرچم ایران انداختند گردنمان.

همان روز کفش ورزشی ها را جفت کردم و ورزش را هم بوسیدم گذاشتم کنار و خیال همه راحت شد که این مسخره بازی جدید هم به پایان رسید. شنیدم عکسمان را هم توی مجله دنیای ورزش چاپ کردند و من حتی یادم رفت مجله را بخرم تا لااقل مادرم بگذاردش کنار حکم های قهرمانی ام زیر فرش! اولین باری که ایران رفتم دو تا مدالم را ته سبد اسباب بازی های بچه خواهرم پیدا کردم. مدل طلا حتی آب طلا هم نبود. سبز و سیاه شده بود. مدال برنز اما همچنان برنزه بود و از ریخت نیفتاده بود.


حالا دو هفته است که دوباره ورزش میکنم. رفتم باشگاه اسم نوشتم. مربی کلی تست گرفت و گفت بدنت خیال میکند پنجاه ساله است. توی دلم گفتم گه میخورد! پرسید هیچ ورزش میکنی؟ یادم افتاد قهرمان کشور بودم یک سال. پرسید چی تو را آورد اینجا. نمیدانم چه شد که زرتی اشکهایم آمد پایین. گفتم حالم خوب نیست. شنیدم ورزش حال آدم را خوب میکند. دستمال کاغذی را گرفت جلویم و گفت من چند جلسه مجانی با تو کار خواهم کرد. یک ساک ورزشی قرمز هم جایزه داد. گفت اسمت را نوشتم؛ هیجان زده ای؟ گفتم نه. هیچ وقت فکر هم نمیکردم پایم را بگذارم توی یک مکان پر از آهن و پلاستیک و عضله. گفت از اینجا خوشت خواهد آمد.

خلاصه صبح ها با ساک ورزشی و کفش کتانی و کلاه بافتنی شبیه سربازهای جامانده توی ترمینال با بدن کوفته ای که به ضرب "یس یو کن - یس یو کن های مربی همه جایش درد میکند مثل خرچنگ از پله های باشگاه پایین میروم و تلقین میکنم که این از لای این کوفتگی ها و کلاغ پر رفتن ها، سرتونینی است که دارد ترشح میشود و همین روزهاست که سوپر مدل وار، نیشم تا بنا گوشم باز شود.

 
 
 
 

Tuesday, November 11, 2014

دو سال است که بالای مانیتورم یک دگمه اینستال شده که مستقیم وصل میشود به تکنسین های کامپیوتر در دهلی. دگمه "لایو هلپ". تنها بدی ماجرا این است که تمام مدت باید بنشینی روبروی مانیتور و طرف دائم چک می کند که سر جایت باشی و معمولا مادامی که کامپیوتر را زیر و رو میکند از هر دری حرف میزند و سوال می کند. اغلب از زمانت و مکانت و آب و هوا سوال می کند و مثل اکثر فیلمهای هندی بلافاصله کات می کند روی بچه گی ات. که از کجا آمدی و تا چند سالگی مملکت خودت بودی. همیشه هم خودش پیش پیش حدس میزند که ایرانی هستی چون از اسمت اینطور به نظر میرسد. من هم در جواب های کوتاه تعریف و تمجید از ایران یا کانادا دو نقطه و پرانتز میگذارم یعنی لبخند.
کامپیوترم کند شده و دگمه را فشار میدهم. مثلا وصل میشود به راج کاپور و میپرسد چه کمکی از دست من ساخته است.
طبق اصول کارشان تنها برای هر اقدامی روی کامپیوتر از آدم رضایت نامه می گیرند. گپ و سوال هایشان از هیچ اجازه و اصول خاصی تبعیت نمیکند. من هم مشکلی ندارم. میدانم این قرتی بازیها مال اینجا است.
همینطور که کامپیوترم اسکن میشود می گوید هند کشور زیبایی است.
میگویم همینطور است. یک سرزمین معنوی است.
میگوید ما خیلی ایرانی زرتشتی داریم اینجا. بسیار هم مردم خوب و موفقی هستند.
لبخند میفرستم.
میپرسد زرتشتی هستی ؟
میگویم نه.
میگوید اوکی پس شیعه ای
یک آن احساس میکنم دور تا دور کمرم مواد منفجره بسته شده برای عملیات انتحاری.
سریع میگویم نه
معذرت میخواهد.
باز حالم بد میشود که پس چرا وقتی گفتم زرتشتی نیستم معذرت نخواست. اصلا نمیفهمم بالاخره چه مرگم است در نهایت! اسکن کامپیوتر هم که تمام نمیشود.
تایپ میکند زنها در ایران میتوانند رانندگی کنند؟
بهم بر می خورد: میگویم معلوم است! بلافاصله توی دلم به خودم میگویم البته ممکن است همانجا رویشان اسید بریزند.

فکرم را میخواند: اصولا وضعیت دموکراسی چطور است در ایران؟ ما که سر در نمی آوریم. دخترها به نظر خیلی غربی لباس میپوشند. آزادند؟
میگویم نخیر! این خبرها نیست. اینها ظاهر قضیه است.
اصلا نمیفهمم در کدام جبهه ام بلاخره. مردک راج کاپور مثل دکتر انگشتش را گذاشته روی قسمت هایی از هویتم که درد میکند و هی فشار میدهد.
میگوید چرا از همسایه هایتان یاد نمیگیرید که اعتراض کنید؛ از مصر مثلا؟
قیافه ی ندا آقا سلطان با خونی که از دماغ و دهانش میزند بیرون میاید جلوی چشمم.
دلم میخواهد تایپ کنم ببخشید شما راستی معمولا فقط دسته جمعی تجاوز میکنید یا تکی هم کارتان راه میافتد؟!
میگوید ویروسش را پاک کردم. برو سرعتش را چک کن.
قطع میکنم و فوتوشاپم باز نمیشود. در واقع هیچ کدام از نود هزار فایلم باز نمیشود. روی هر کدام که کلیک میکنم مینویسد این فایلها تخریب شده است. از دیروز هفت هشت بار دیگر به آمیتا باچان و شاهرخ خان و امیر خان و کلی تکنسین دیگر وصل شدم و بیست و چهار ساعت است که خشمگین نشسته ام روبروی مانیتور و مرد میخواهم سوال اضافی بپرسد. .
هنوز هیچ کس نتوانسته کاری کند.
فقط من میدانم و دگمه "لایو هلپ" زندگی اگر عاقبت این ماجرا فیلم هندی وار ختم به خیر نشود.
 
 
Add caption
 

Thursday, November 6, 2014


مادرها معمولا وقتی عشقشون به نوزادشون قلنبه میشه و هیچ قربون صدقه از پیش ساخته ای برای اون همه حظ پیدا نمی کنند، اسمهای من دراوردی روی بچه ها میگذراند. مثلا با صدای نازک میگن "آخه بوچول بوچول"!
من هم به متین وقتی کارهای خرخری بامزه می کرد می گفتم "باسول"، وقتی آقا می شد می گفتم "پسمول". انقدر گفتم که تخلص پسر ما شد "باسول" و "پسمول". حتی کم کمک این کلمات صفت و فعل هم پیدا کردند؛ مثلا اگر به پدرش می گفتم طرف امروز خیلی باسوله، یعنی حواست باشه یه کم اوضاع خرابه امروز. ممکنه "باسول بازی" در بیاره؛ یعنی یکم بیقراره یا به صدا حساس شده ممکنه گوش هاشو بگیره یا حرف نمیزنه یا ورجه ورجش زیاده. گاهی وقتها هم می گم نمیدونی چه پسمولی شده بچم! آقا! جنتل من!
دیشب شب باسولی بود. نمی خوابید. من عطسه کردم یک متر پرید هوا. بغلش کردم گفتم "آیم ساری".
خیلی جدی و بزرگونه نگاهم کرد و گفت " آی فورگیو یو".
به پدرش تکست زدم گزارش دیالوگو دادم.
پدرش کلی حال کرد؛ گفت اصلا اگه یه روز پیغمبر شد اسمشو میزاریم "باسول اکرم".
 
 

 
 

Monday, September 8, 2014



خودم را حضور و غیاب می کنم؛ غایبم. احتمالا ضرورت این روزها است.  به دست نوشته ای شبیهم که قرار نیست هرگز پاکنویس شود. پر از خط خوردگی. خط خوردگی هایی که همزمان اشکم را در می آورند و لبخند به لبم می نشانند. دست خودم نیست. شاید خنده دار است که هیچ چیز مرا از کاری که کرده ام یا راهی که رفته ام پشیمان نمی کند. حتی اگر به سبب نتیجه ی آن آدمها سرشان را تکان دهند و مرا هو کنند. حتی اگر بازگو کردنش مو بر تن هر شنونده ای سیخ کند. کلمات و وقایع را در لیست خوبها و بدها دسته بندی نمی کنم. می سپارمشان به احوالی که به واسطه آن رویداد بر ما خواهد گذشت. مثل "بی نظمی" در مقابل "انضباط". یا "سر به هوایی" در مقابل "دقت زیاد". لزوما نه از شنیدن خبر "ازدواج" ذوق زده می شوم و نه بخاطر نام "طلاق" احساس تاسف می کنم. همانقدر با بدنیا آمدن یک کودک چشم هایم برق می زند که با جوانه زدن گلدان روی میز. اغلب برای ملاقات ها و جشن ها لباسی از پیش آماده نمی کنم. بارها به لباسی که به این منظور یک هفته توی کمد چشم به راه بوده خیانت کرده ام و یک لباس دیگر مطابق با حال آن لحظه از بین چوب لباسی ها بیرون کشیده ام و چشمم را از نگاه سرزنش بار پیراهن منتظر دزدیده ام. دلم نمی خواهد در کمین آینده بنشینم. چیزی که هر روز دیگران و آنهایی که نگران من هستند به من گوشزد می کنند. همیشه مثل ماهی از کنار بحث در باب سرمایه گذاری و سود و زیان، لیز می خورم و موضوع گفتگو را عوض می کنم.
چگونه میتوان یک زندگی ذاتا نامعقول و دیوانه را در قالب برنامه ریزی های عاقلانه پیش برد؟ به گمان من یکی زمانی که به این حرفها می گذرد زمان هدر شده است و دیگری زمانی که از ترس تنهایی یا بخاطر رعایت قواعد بازی، دلمان را خوش می کنیم به رابطه های تکلیف نامعلوم، بلکه به واسطه ی آنها گاهی یواش از آدم بپرسند "کجایی تو؟" هرچقدر که به اندازه ی موهای سرت با صدای بلند شنیده باشی که "نیستی! هیچ معلوم هست کجایی؟!"
با اینحال تنها نیستم. همیشه به ساده ترین شیوه دوام می آورم؛ خیال پردازی. بی انتظار هیچ معجزه ای، و آنقدرها دیوانه نیستم که دست رد به سینه ی معجزه هایی بزنم که اغلب رخ می دهند. آغوشم همیشه برای معجزه باز است. هر چند که قیافه ام به انسان حواس پرتی بماند که هیچ باور و انتظاری ندارد.
در واقع با این شیوه از خودم مراقبت می کنم و با همه چیز کنار می آیم.
مثل یک قایق کوچک که با موج ها کنار می آید.
مثل باد که تنها می وزد.













 
 


 




 

Saturday, September 6, 2014

وای که آدم وقتی زیاد تر از توانش کار دارد چقدر دنبال بهانه می گردد که لحظه ی تمرگیدن سر کارهایش را به تعویق بیاندازد. مثلا همین پنجاه تا بادکنک تلنبار شده گوشه دیوار. جنس خوب خریدم که تا فردای تولد یکی یکی نترکند. حالا بیست روز گذشته و حالشان از روز اول هم بهتر است. من زودتر از آنها میترکم با این اوضاع. حواسم را هم پرت می کنند. یکی نیست بگوید چی حواس تو را پرت نمی کند ؟!
از لحاظ بادکنکی شرایطم از سهراب سپهری بدتر است: من نه تنها "نمی‌خندم اگر بادکنک می‌ترکد" بلکه سکته هم می کنم اگر بترکد. با این وجود سوزن می آورم. کلی تجزیه و تحلیل می کنم و می بینم نزدیک جای گره، کم باد تر است. نفسم را حبس می کنم و سوزن را می زنم همانجا. هیچ اتفاقی نمی افتد. گره را با دو انگشت می کشم بالا و آرام بادش خالی می شود. شجاع می شوم. بعد از خلاص کردن چهار پنج طی آنها مثل تزریقاتی کار کشته دارم کار می کنم. متین کار و زندگیش را ول می کند و مردد و مضطرب به من نزدیک می شود. دست هایش هم محض احتیاط می گذارد روی گوش هایش.
از نگاهش و از عملیاتی که جلوی بچه دارم انجام می دهم معذب می شوم. انگار دارم رگ بادکنک های بیگناه را می زنم یکی یکی.
نمی دانم چه توضیح کودکانه ای باید بدهم؛ تنها می گویم: your birthday is over .
فکر می کنم در نهایت بچه از همین چیزهای کوچک یاد می گیرد که واه واه! از این آدم ها وقتی خرشان از پل گذشت همه چیز بر میاید...






 



Monday, September 1, 2014

فردا روز اول مدرسه است؛ کلاس اول. مثل یک مادر مسلط به اوضاع همه چیز را آماده می کنم و مثل یک کودک کلاس اولی دل توی دلم نیست. شاید هم مثل مادر یک کودک کلاس اولی.
اضطراب روز اول مدرسه همیشه با من ماند. یک هفته در سکوت روی نیمکت اول و پشت به تخته نشستم؛ رو به خواهر دوقلو که به خاطر قدش جایش میز سوم بود. آنقدر برعکس نشستم تا معلم شکست خورد و نوشا را نشاند کنار من. برادرم روز اول با خوشحالی رفت مدرسه و خندان برگشت و صبح بعد با لبخند در توالت را روی خودش قفل کرد تا ساعتها.


اضطراب "اولین ها" مثل احساس کردن اولین تکان جنین است. به انگلیسی می گویند "توی دلم پر از پروانه است".
من هم یک کلکسیون پروانه دارم توی دلم. انواع و اقسام؛ از نژاد مردنی گرفته تا سگ جان. سالهاست که با من زندگی می کنند. هر روز یک دلیل جدید می تراشند تا همینجا بمانند. دستشان با آنکه روی پیشانی آدمها چیز می نویسد توی یک کاسه است. دائم با هم بال بال می زنیم و قلبمان تاپ تاپ می کند و هي خودمان را می زنیم به آن راه و آنقدر در سکوت آدرنالین تولید می کنیم تا شاید یک روز، صبح دولتمان بدمد...


 






Thursday, August 14, 2014

بی شعوررر! مستی؟! احمق؟
از نور توی آینه و صدای بوق و ترمز شدید ماشین را می کشانم تا منتهی الیه سمت راست و ترمز می کنم و همزمان صدای جیغ تیز با همان کیفیتی که ناخن روی تخته سیاه کشیده می شود تیره ی پشتم را مور مور می کند.
وقتی پیچیدم توی خیابان اصلی، نور ماشین پشتی که حالا کنارم چسبیده است و فریاد میکشد، آنقدری دور بنظر می رسید که زمان برای گردش به راست داشته باشم. شاید هم خیال کرده ام ماشینش توی لاین چپ است. در هر صورت مغزم فرمان داده بود که بپیچم. من همیشه فرض اول را بر این می گذارم که مقصر منم. شیشه را می کشم پایین و دو تا دستم را به علامت تسلیم و عذر خواهی بالا می آورم. زن وحشتزده همچنان جیغ می کشد که مستی بیشعور؟
با سر می گویم نه.


ساعت یازده و نیم شب است و ما خیابان را بسته ایم بدون هیچ تصادفی. زن با سرعت یک فحش در ثانیه هر چه بد و بیراه در زمینه بی شعوری و حماقت وجود دارد نثارم کرده است. شک ندارم که سرعت خودش آنقدر بالاتر از حد مجاز بوده است که چنین وضعیتی پیش آماده و حالا انقدر ترسیده است؛ ولی در هر صورت بی شعور اصلی منم.
از بخت بد هم مسیریم تا مدتها و من بدون اینکه به سمت چپ نگاه کنم میتوانم نامحسوس حرکت دست ها و سرش را ببینم که همچنان به فحش دادن مشغول است.

کاش آدمها می دانستند اغلب حوادث رانندگی نه بخاطر مستی است نه لزوما ربطی به شعور فرد خطا کار دارد. گاهی اوقات باید زد کنار و شخص خطاکار را محکم بغل کرد و گفت کجا داری میری با عجله این وقت شب ؟! بمیرم برای دلت و حواس پرتی هاتو دغدغه هات نصف شبی...









 

Wednesday, July 16, 2014


مادر شدن مثل در آغوش گرفتن و خواندن یک کتاب تازه است. کتابی که همزمان با خواندنش نوشته می شود و لذت ورق زدنش نوک انگشت‌هایمان را می سوزاند.
انگار به خط بریل است. باید چشمها را بست و کلماتش را نوازش کرد و بویید تا اندکی‌ دریافت. کتابی که هر چه در آن پیش تر می رویم قطور تر و قطور تر می شود.

داستانی پر از دلخوشی های کوچک و دغدغه های بزرگ. آنقدر بزرگ که دیگر نمیتوان روی کاناپه لم داد و کتاب را ورق زد؛ باید ایستاد و کتاب را محکم به سینه فشرد. مکثی کرد؛ و پیش از گشودن فصل تازه، شرابی گشود به سلامتی قهرمان قصه که اغلب انتخابی جز قهرمان بودن ندارد.
 
 



Monday, July 14, 2014

خاطراتی که با آلزایمر هم پاک نمی شوند

آخرین خبر این بود که رفت امریکا.
همکلاسی بودیم توی دانشگاه. عاشق پیشه بود. به گفته ی خودش از دو سالگی عاشق بود. سر لگن می نشسته و به پهنای صورت دو ساله اش برای داریوش اشک می ریخته.
از همان بچه گی سلیقهاش مرد مسن بود 
و پدرش همیشه دلشوره داشت که آخر مجبور شود زیر دامادش لگن بگذارد.
خیلی حق به جانب اخم می کرد می گفت مرد باید خشن باشد. خشن و زشت. همزمان دست بزن هم داشته باشد. شب بیاید خانه، سلام نکرده زنش را روی کاناپه سیاه چرمی، سیاه و کبود کند. می گفتیم مطمئنی منظورت کتک است؟
می گفت آره.

همزمان عاشق کیارستمی و بیضایی بود. خیلی جدی. نمیتوانست بین شان تصمیم بگیرد. بیشتر ترجیح میداد آن دو سرش دوئل کنند تا تکلیفش یکسره شود. می گفتیم اینها کتک بزن نیستند آخه! می گفت هستند.

آخرین باری هم که دیدمش مجلس ختم پدرش بود.
بعد رفت امریکا.

اینترنت را زیر و رو کرده ام و پیدایش نکرده ام. جدای این حرفها دوست با معرفتی بود. خیلی یادش می کنم. تنها از آنجایی که این زندگی لعنتی بی انصاف است و هیچکداممان از آن اکیپ عاقبت بخیر نشدیم، می ترسم طفلک گیر یک جوان خوشگل برومند افتاده باشد که شب تا صبح روی کاناپه مخمل سفید شانه هایش را بمالد.



  

Friday, July 11, 2014

  به بهانه ی این روزها
 
یائل معلم زبان است در یک محله ی درجه سه ی پاریس؛ دوست داشتنی با موهای کوتاه و گونه های کک مکی. او به مهاجرهای غیر قانونی و بیسواد فرانسه داوطلبانه "فرانسه" درس می دهد. به کارگرهای بزرگسالی که مثل بلبل حرف می زنند ولی سواد خواندن و نوشتن ندارند.
بخاطر ارزان بودن کلاس پای من هم باز می شود به آن کلاس ها که البته هنوز نمی دانم بعدها قرار است همین روابط سرنوشتم را تغییر دهد. کلاس های صبحم گران است. در یک محله پولدارنشین با معلم های دماغ بالا که بخاطر پولی که می دهم همه هوش و حواسم به دهان معلم است و اصلا به دماغشان نگاه نمی کنم. کلاس بعد از ظهر آن روی دیگر سکه است. با ماهی ده یورو چشمم به روی دیگر زندگی پاریسی باز می شود و می توانم با خیال راحت شاگرد حواس پرت باشم و با  قصه های تک تک آن آدمها خیال پردازی کنم. روزهایی که با اتکا به ویزا و پاسپورت با قدم های محکم راه می روم و خبر ندارم بزودی جزء همان دانش آموزان غیر قانونی خواهم بود.
 
روزهای آینده یائل دوست و همراه من است. کنسرت های مجانی می رویم و روی چمن پارکها پیک نیک می کنیم.
یائل از بیست سالگی داوطلبانه معلم کودکان فقیر بوده است. در جنوب هند. شمال آفریقا و حومه ی پاریس. تنها در ازای محلی برای اقامت و اندک غذایی برای سر کردن. این را از عادت های غذایی اش میتوان فهمید. با یک میوه تمام روز را سر می کند. تمام بعد از ظهر میوه ی بزرگ و عجیب آفریقایی را که از بازار روز خریده نوازش می کند تا موقع خوردنش برسد.
روزی که قرار است همه ی شاگردهای آن مرکز جمع شوند و با غذاهای محلی شان جشن بگیرند من خودم را می زنم به دل درد. به خاطر دکتری که هفته پیش آمد سر کلاس و اصول اولیه بهداشت را با جزئیات برای همه توضیح داد و من حساب کار دستم آمد. یائل سر میز همه می رود و نان های خانگی را که معلوم نیست در چه آشپزخانه ای پخته شده می زند توی روغن های چرب و بدرنگی که کنار نان ها گذاشته اند و با علاقه می چشد و تعریف می کند.


یک شب که توی آپارتمانش درباره ی ایران گپ می زنیم و یائل می گوید چقدر همیشه دلش می خواسته ایران را ببیند. می گویم چرا نه؟! می گوید چون من اسرائیلیم.

صاف می نشینم. تمام دوازده سال "مرگ بر اسرائیل" های صبحگاهی مدرسه توی سرم زنگ می زند. احساس می کنم حتی مرگ بر اسرائیل رفته توی ژن هایم. هیچ دلیلی برای معذّب شدن وجود ندارد. اما من معذّبم چون یائل مهربان اسرائیلی است و زیباترین خصوصیات انسانی اش زیر ماسک کثیف سیاست می تواند به راحتی رنگ ببازد. حتی برای ده ثانیه.


دل آدم می سوزد

من هم وقتی می گویم ایرانیم ناخودآگاه دلم بخاطر آنچه از حافظه ی طرف مقابل خواهد گذشت شور می زند و اینکه در مجموع چه مهری روی پیشانی نام ایرانی من خواهد خورد.


دلم برای یائل تنگ شده است و می توانم تصور کنم که چقدر غمگین است برای غزه و آنچه دارد اتفاق میفتد.

 
 

Monday, July 7, 2014

 خاطراتی که با آلزایمر هم پاک نمی شوند
 
آقای میم آرشیتکت است و در یک آپارتمان دراندردشت در حومه ی پاریس زندگی می کند. یک سگ بزرگ هم دارد که جانش به جان او بسته است. به قول خودش یک اتاق برای کار روی پروژه های معماریش کفایت می کرده، اینجا را اجاره کرده است تا سگش هر چه قدر که دلش می خواهد بدود.
یک دوست دختر متأهل هم دارد که حامله است و بی صبرانه انتظار بچه را می کشند تا ببینند شبیه آقای میم است یا شوهر زن. آقای میم زیاد حرف می زند. از اخلاق در فلسفه ی کانت و تاثیر نیچه بر اندیشه ی بشری می رسد به  مهستی و بشکن زنان دست هایش را از هم باز می کند و صدایش را توی سرش می اندازد و می زند زیر آواز. رو می کند به سگش: آهسته و پیوسته/ مهرت به دل نشسته / آخه جونم به جونت بسته / عزیزم!".
هر کس هم هر چه بر خلاف میلش بگوید لبخند و چشمک می زند و با انگشت اشاره اش به طرف اشاره می کند و می گوید تو خوبی. آی لاو یو.
تمام خیابانهای منتهی به خانه اش تابلوی غیرقانونی تبلیغ کارش نصب شده که هر روز شهرداری از جا می کندشان و جریمه اش را برایش می فرستد و او هم مادامی که جریمه را پرداخت می کند در حال نصب تابلو در خیابان دیگری است.
 
خانم الف جوان است و با شوهر و سه تا بچه اش توی یک جایی که نامش هتل است ولی هیچ شباهتی به هتل ندارد منتظر نتیجه دادگاه پناهندگی اجتماعی است. به گفته ی خودشان تا به حال از شش کشور دیپورت شده اند و همه مرزها را چهار دست و پا از وسط  شالیزار و گندمزار رد شده اند. می گویند حتی بچه سومشان در مرز یونان و ترکیه به دنیا آماده است. یک خانواده ی عجیب با داستانهای محیرالعقول که خیلی زود در جمع دوستان مقیم پاریس جا باز می کنند و با شنیدن قصه هایشان همه لبخند به لب یواشکی پاسپورت هایشان را توی صد تا سوراخ قایم می کنند و بچه دارها پچ پچ می کنند که اینها سرشان پر از شپش است مواظب باشید.
داستانهایشان دهان به دهان بازگو می شود و حتی می گویند که به شوخی و جدی گفته اند در یکی از کشورها، صاحبخانه ای را که به آنها پناه داده بوده از گرسنگی خورده اند.
 
آقای میم دست و دل باز است. برای همه جا دارد. بشکن زنان می گوید من به اندازه ده نفر اتاق اضافی دارم. بیایید اینجا.
خانم الف از سگ بیزار است. این را همه می دانند جز آقای میم. خانواده پنج نفری نقل مکان می کنند به خانه ی جدید.
به محض ورودشان آقای میم عزادار است. سگ از مسمومیت مرده است.
 
 
چیز های دیگری هم به گوشمان می رسد. اما در واقع باقی ماجرا اهمیتی ندارد. همیشه یک طوری می شود در نهایت.
ولی من، هنوز بعد از اینهمه سال گاهی که خیالات به سرم می زند، به امکان خورده شدن صاحبخانه هم فکر می کنم. 

Add caption
 
 

Tuesday, June 3, 2014


امروز صبح به وقت پنج و نیم عصر تهران با مادرم حرف زدم. از در و دیوار. از همه چیز غیر از طوفان. من خبر نداشتم. مادرم هم لام تا کام حرفی نزد. صدایش مثل کسی بود که لم داده است در سواحل آرام مدیترانه. نیم ساعت بعد آمدم پای اینترنت و میخکوب شدم.... به خواهرم زنگ زدم. سر کار بود ولی گفت: مامان به من گفت که خانه را دارد باد از جا می کند!
کی!؟ نیم ساعت قبل از حرف زدن با بنده.


پدر و مادر من سالهاست اخبار نگران کننده را از من پنهان می کنند. فقط از من.
می ترسند من پس بیفتم. اخبار که خوب است؛ اگر فلان کس بچه ی دو هفته ایش را سقط کرده باشد یا بزرگ خاندان پسرخاله ی دسته دیزی همسایه هم به رحمت خدا رفته باشد باز همین بساط است. به من نمی گویند. من هم تا جایی که بخاطر می آورم نه سابقه غش کردن و گیس کندن دارم، نه زبان گرفتن و پنجول به صورت کشیدن. لابد هر بار هم که قیافه ی بی تفاوت من را در قبال خبری که چنگی هم به دل نمی زده دیده اند، خیال کرده اند که در اثر تألمات روحی صورتم سنگ شده است.

از طرف دیگر من هم دستم توی پوست گردو است. دو خط میخواهم بنویسم هی باید سر و تهش کنم و تلطیفش کنم و زهرش را بگیرم تا اشک مادرم در نیاید آنطرف دنیا. گاهی اوقات هم آخر سر از نگرانی و با هزار احساس گناه، با انتخاب نام مادرم و پدرم در فیسبوک دسترسی آنها را به مطلب فوق بسته ام تا اطلاع ثانوی. هنوز یک ساعت نشده مادرم با صدای خش دار گریه کرده و تظاهر به خنده زنگ میزند و میگوید مطلبی که توی وبلاگت نوشتی پس چرا پست نکردی توی فیسبوک؟!

خلاصه می کشیم دست هم!

ولی من حدس میزنم که این داستان از کجا آب می خورد. تنها جرم من این است که "یک کیلو و سیصد و پنجاه گرم" به دنیا آمدم و نه دکترها چشمشان از ماندن من آب میخورده است و نه ملاقات کننده های خم شده روی دستگاه انکوباتور.

این همه نگرانی باید ریشه ی تاریخی داشته باشد.

Friday, May 16, 2014

یکی از دوستانم پیغام داده که چرا دیگه نمی نویسی؟
 
حقیقت ماجرا گاهی خیلی پیش پا افتاده تر از تصورات ما است. داستان از این قرار است که مدتی پیش آب پرتقال ریخت روی کیبوردم و کم کم دگمه ی H چسبناک شد. اغلب وسط دو خط مطلب جدی گیر می کرد و هههههههههههههههههههههه راه می انداخت که معمولا با یک ناخن زیر دگمه و یک "زهرمار" زیر لب، حساب کار دستش می آمد. ولی با گذشت زمان و جذب ویتامین ث توسط کیبورد، تازه H متوجه اهمیتش شد و شروع کرد به بازی در آوردن. آخر هم دستهایش زد زیر چانه اش و لنگ هایش را دراز کرد و چسبید کف کیبورد.
 
اهمیت دگمه H مثل انگشت شصت است. اگر روزی انگشت شصتتان خدایی نکرده لای در مانده باشد و مدتی ناقص شده باشد تازه می فهمید اگر دستتان از بیخ بازو هم قطع شده بود باز به همین میزان ناتوان بودید از بستن یک دگمه یا بالا کشیدن شلوار.
H هم اگر نداشته باشید عاجز می شوید از بازگو کردن لحظه هایتان؛ از "هرهر" خندهایتان گرفته تا "های های" گریه هایتان.   
 
 




Saturday, April 26, 2014





میان خواب و بیخوابی
 
 در ابتدا "خانه" یک کلمه است از آجر و سیمان و چوب. یک پناهگاه امن با تعدادی پنجره رو به نور و یک در؛ دری که همیشه  برای آمدن باز است و به تعداد انگشتان دست برای رفتن. رفتن از خانه ی کودکی، از خانه ی پدری، خانه ی خودت، سرزمینت و سپس از خانه ای که دیگر انعکاس صدای خودت را در آن نمی شنوی.
نگاه کردن به آن خانه مثل نگاه کردن به بزرگسالی است که کودکیش را تمام و کمال دزدیده باشند و ساکنان آن مثل بازماندگان یک فاجعه برای پایان این کودکی به ماتم نشسته اند.
یک داستان غم انگیز تکراری که پیازداغش را هم همیشه زیاد می کنند.
 
وقتی برای خوشبخت وعاشق بودن کمی بوی خاک باران خورده و چوب سوخته کافی است، امور معقول بزرگسالی و عینک های ذره بینی را باید چپاند توی کیسه و گذاشت دم در تا فردا صبح ببرند. با اینهمه باز کمی از همه چیز باقی می ماند؛ جای قاب ها روی دیوار، کمی پنیر و ژامبون روی میز، کاغذ های فروش خانه، یک لبخند برای یادگاری و بلیت های باطله قطارهایی که از دست داده ایم. و یک چیز دیگر؛ کمی بالاتر، بین میز و سقف، حقیقت - معلق - تاب می خورد.

 تکلیف روشن است. کودکی که عاشق رعد و برق باشد، تا بارها صاعقه نخورد از بزرگ شدنش خبری نیست. هر چند این موجود سگ جان توفان زده خیال بزرگ شدن ندارد و این داستان همچنان ادامه دارد...
 
 
 
 



Wednesday, April 23, 2014

دم مدرسه ی پسرم / منتظر زنگ / باد دارد از جا می کند 
 
مامان ها : وای چه مدل موهات بهت میاد.
من (معذب) : مرسی - هی با دست سعی میکنم موهایم را توی هوا بگیرم بزنم پشت گوشم که مدلش معلوم شود لااقل. بدتر می شود.


دم نرده منتظر بچه یواشکی با موبایلم عکس می گیرم ببینم کجایش به من میاید با این اوضاع!
 

ظاهرا توفان است که به من میاید.  

   
 

Wednesday, March 26, 2014

یکی از خوبی های مهاجرت این است که آدم راه می رود و دختر خاله ی هموطن پیدا می کند.

صندوقدار همینطور که خریدهایم را اسکن می کند می گوید نمیدانی چقدر دلم قهوه می خواهد. لبخند می زنم و می پرسم ببخشید ساعت دو شده؟
می گوید باید بروی دنبال بچه هایت؟ با سر می گویم آره.
می پرسد "همه شان" یک مدرسه می روند؟ حوصله توضیح ندارم می گویم اوهوم.
خرید هایم را می گذارد توی کیسه و می گوید ماشالله! هزار ماشالله.


تا پارکینگ فکرم درگیر این است که این هزار ماشالله مربوط به کجای مکالمه می شود. شاید خیال کرده ده تا بچه از سن کودکستان توی مدرسه منتظرم ایستاده تا گرید هشت.
شاید هم فکر کرده بچه ها دبیرستانی اند، ماشالله اش به من است که چه خوب مانده ام. هرچند این حدس منتفی است. آن خرس گنده ها را که من نباید بروم دنبالشان.
شاید هم متلک بوده؛ یعنی ماشالله به شعورت؛ تو که فهمیدی من دلم قهوه می خواد. میمردی بپری یک قهوه از این بغل بگیری برام؟  
 
 
 

Monday, March 17, 2014


به خاطر این مطلب مرا با تخم مرغ های هفت سینتان خواهید زد.

عیدهایی را که دوست نداشتم

هیکل این گربه دقیقا شبیه هیکل دکتر روانپزشک است؛ بخصوص با طمانینه راه رفتنش از فرط اضافه وزن و اینکه کمرش را می کشد بالا تا شکمش به زمین نساید. هر چند هیچوقت چهار دست و پا راه رفتن دکتر روانپزشک را ندیده ام اما خوشبختانه تخیلم خوب کار می کند در این موارد.


با یک جهش سنگین می پرد روی تخت (گربه را عرض می کنم) و یواش یواش تا نزدیک بالش میاید جلو. چشم هایش توی تاریکی برق می زند. دو بار آرام پلک می زند.

می پرسد: دخترم؛ چرا انقدر از عید بدت می آید؟
می گویم: نمی دانم آقای دکتر. ولی عید که نزدیک می شود حالم رفته رفته خراب می شود. اصلا عید مرا یاد مصائب مسیح می اندازد همیشه.

زل می زند به من. با همان چشمهایی که توی تاریکی برق می زند؛ ظاهرا یکی از كاربردهای هیپنوتیسم بازیابی اطلاعات فراموش شده از حافظه است.

یاد خانه تکانی های مادرم می افتم. خانه تکانی در حدی بود که تا قبل از سال تحویل، نیم متر آخر قرقره های جعبه سوزن نخ را هم باز می کردیم و از اول مرتب می پیچیدیمشان دور قرقره.

می گویم: آهان؛ یکی از دلایلش فکر می کنم پسر عمو جون است. همیشه ساعت هشت صبح روز اول عید دارد زنگ خانه ی ما را می زند. خانه ما اولین خانه توی مسیر دید و بازدید است ولی خوشبختانه خاله ام هم طبقه ی پایین زندگی می کند. سریع تلفن می زنیم به آنها که شما در را باز کنید اول. ما آماده نیستیم. آنها می گویند حرفش را نزنید! بچه ها دیشب اینجا مانده اند رختخواب ها کف زمین پهن است. ای داد!

پلک می زند و مرا می برد به ده سالگی؛
می گویم اصلا مشکل من با عید این است که احترام همه واجب است جز من. هیچ کس از من نمی پرسد اینجاهایی که کشان کشان می بریمت راستی می خواستی بیایی؟ بخور هم نیستم که به عشق آجیل و شیرینی خودم را توجیه کنم. احساسم شبیه مترسک سر جالیز است. تازه همه ی آنهایی که توی خانه ی فامیل بزرگ دیده بودیم در خانه ی فامیل کوچکتر و کوچکتر ساعت به ساعت با همان شدت و حدت ساعتهای پیش آدم را ماچ می کنند و دوباره تبریک می گویند. آنوقت وسط این ماچ و بوسه ها گاهی پدر و گاهی مادر تذکر مشق عید هم می دهند که آدم می خواهد سرش را بکوبد به دیوار.

دستم را می کشم رور سر گربه: دکتر من از عید بدم می آید. من نمی فهمم این بوی عید که می گویند دقیقا چه بویی است؟ مرا یاد  اعمال شاقه می اندازد. هرچند همیشه روز قبل از سال تحویل هفت سینم را می چینم و سنگ تمام هم می گذارم. ولی نمی دانم چه دردی است که لحظه ی سال تحویل بند دلم بد جور پاره می شود آقای دکتر.


 




 

Monday, February 24, 2014


هیچوقت نتوانستم خودم را متقاعد کنم که وسط تلفن های تبلیغاتی گوشی را قطع کنم. آدم است دیگر آنطرف خط.
هرچند من هم آدمم وسط یک خروار گرفتاری و تلفنی که بیست دقیقه یکبار زنگ می زند. اغلب سعی می کنم در کوتاهترین زمان ممکن بگویم ببخشید من اینجا کار می کنم یا بیبی سیترم.
بعضی وقتها هم این بیبی سیتر مدل تینیجرها کمی لات است. بستگی دارد چقدر تلفن بیوقت باشد. به ذهنم می رسد بیبی سیتر مودب تری استخدام کنم.
آقای هندی آنطرف خط می پرسد: لیدی کی برمیگردند خانه؟ می گویم دیر. خوشم میاید که در قالب لیدی قرار است انقدر دیر برگردم خانه. خیالم هم راحت است. با اینهمه خدم و حشم که تلفن ها را جواب می دهند لابد همه جا برق می زند وقتی برگردم. غذا هم روی گاز است. بچه هم با بیبی سیترش خوابیده.
چقدر اصولا خوش می گذرد.   
 
 
 

 

Tuesday, February 18, 2014

Palais de Justice
 
خاطره ی آخرین روزهای اقامتم در پاریس کاخ دادگستری است.

قرار است کنار دخترک پنج ساله ی زوجی باشم که روز دادگاهشان است و حواسش را پرت کنم از اتفاقی که در حال روی دادن است. به پدر و مادرش نمی گویم که شب قبل توی بغلم بغضش ترکیده است و گفته که چقدر دلش برای پدرش و مادرش می سوزد و من چقدر بالا را نگاه کرده ام و نفس عمیق کشیده ام تا اشکهایم قبل از اینکه او خوابش ببرد سرازیر نشود.

دست هم را می گیریم و در راهروی عظیم دادگستری راه می رویم. آنقدر یک نفس پر حرفی می کنم تا مهلت سوال کردن پیدا نکند. سالن دادگاه یک اتاق بزرگ است. ردیف ردیف نیمکت، شاکی و متهم نشسته است و همه علنی و در حضور یکدیگر سوال و جواب می شوند. قاضی بدخلق به همان نسبت با متهم مثل سگ رفتار می کند که با شاکی. می ایستم و دعواهای حقیر و گستاخی آدمها را توی ترازوی قانون تماشا می کنم. ترازویی که از فقدان عشق پر رونق است. دست دخترک را می گیرم و از آن مکان دور می کنم. یقینا خیلی زود است برای بزرگسال شدن. می برمش توی محوطه باز. فصل قاصدک است. گل از گلش می شکفد. خوبی کودکی همین است. یک قاصدک تواناتر است از من و همه ی آسمان ریسمان هایی که برایش بافته بودم. یک نفس دنبال قاصدک ها می دود و آنها را می گیرد و تک تک برای آدمهایی که دوستشان دارد پیغام می فرستد.

به عظمت ساختمان نگاه می کنم که با همه ی سقف های بلند و ستون های باشکوه و طلا و مرمر بنا شده است برای اثبات حقارت ملال آور آدمها.
به فرشته ی معصوم پنج ساله ی کنارم نگاه می کنم و در می یابم بدون شک، حقارت با بزرگ شدن اتفاق می افتد و به قاصدک بین انگشتانش نگاه می کنم که با همه ی بی وزنیش کفه ترازوی زمخت زندگی را خم کرده است.


پ ن:
همه ی این خاطرات را قاصدکی زنده کرد که امروز پشت چراغ قرمز از کنار ماشینم گذشت و تنم را لرزاند.


 

Tuesday, February 4, 2014

١- نرخ روز 
 
یک صفحه فتوکپی داشتم و یک صفحه فکس. شد یک دلار.
پول خورد همراهم نبود. اصلا پول نقد همراهم نبود. طرف کارت هم قبول نمی کرد. کیف پولم را زیر و رو کردم، یک اسکناس مچاله ی یک دلاری پیدا شد. دلار امریکا.
گفتم دلار امریکا قبول میکنی؟ سرش را با منت بفهمی نفهمی به علامت مثبت تکان داد. گفت دلار کانادا بالاتره ارزشش ولی. دوباره کیفم را گشتم. یک بسته چیپس ٢٨ گرمی تو کیفم بود.
نشونش دادم. گفت قبول.
 
نرخ برابری هر دلار امریکا به دلار کانادا: یک دلار و چیپس سنت    
 
 
٢- ارتباط طول عمر با چشمان بادامی
 
ایستاده بودم دم مدرسه تا زنگ بخورد. یک معلم سراسیمه با یک پسر کوچک گریان چشم بادامی آمدند بیرون. معلم یک آقای جوان چینی را صدا کرد و یک آقای پیر چینی را نشان داد. پرسید: ممکن است حرفهای من را برای این آقا ترجمه کنید؟ جوان آمد جلو. معلم گفت نوه ی شما امروز از مدرسه فرار کرده. از در پشتی. توی پارکینگ پیداش کردیم. جوان به چینی یک چیزهایی گفت.  پیرمرد هم خیلی خونسرد یک کلمه ی دو بخشی گفت. جوان ترجمه کرد: میگه خونه رو بلده.  


 

 

Sunday, January 26, 2014

یکشنبه صبح است. چشمم را باز می کنم و می بینم ساعت ده دقیقه به هشت است. روی پسرم را می کشم و می گویم بخوابم تا نه. می خوابم و به اندازه ی یک شب تا صبح خواب می بینم. بزور خودم را بیدار می کنم. قطعا باید از نه گذشته باشد. لای چشمم را باز میکنم: ساعت هنوز ده دقیقه به هشت است. غلت می زنم. عمیق خوابم می برد و اینبار با میوی گربه بیدار می شوم. چشمم به ساعت می افتد که هنوز ده دقیقه به هشت است. از جا می پرم. لابد ساعت خواب است. می دوم ساعت کامپیوتر را چک می کنم، همزمان با ساعت اجاق گاز و ساعت توی حال. ساعت ده دقیقه به هشت است. یک آن از ذهنم می گذرد که شاید مرده ام. برای خودم قهوه درست می کنم و می نشینم روی کاناپه، پس هنوز زنده ام لابد. کانال هواشناسی را چک می کنم و می نشینم پای کامپیوتر. همراه با کلی یللی تللی چند تا لینک نسبتا طولانی می بینم . ساعت به زور هشت می شود.

احساس می کنم حتی قلبم دارد به کندی می زند. زمان کش آمده است، برای منی که اغلب هر چه می دوم به گرد پای ساعت نمی رسم و همیشه از زمان عقبم. در طول روز با خواهرم حرف می زنم و گذر زمان را با او چک می کنم، می گوید وقت سر خاراندن نداشته است امروز. پس همگانی نیست. انیشتین می­گوید هر چه میدان جاذبه بیشتر باشد، زمان کندتر می­گذرد. ظاهرا آنقدر جاذبه زیاد است که مرا می چسباند به تخت. برای تحمل این همه کندی دو ساعت بین روز می خوابم. اتفاقی که ماههاست نیفتاده است. انیشتین می­گوید مسئله کند شدن زمان هنگامی آشکار می­شود که تصور کنیم یک فضانورد در نزدیکی یک سیاهچاله که جرم و جاذبه بسیار بالایی دارد دور می­زند و در چنین هنگامی، هر بیست دقیقه زمینی، یک بار قلب این فضانورد می تپد.

حالا ساعت ده دقیقه به هشت است دوباره. این دوازده ساعت به نحوی گذشته است که انگار بین تک تک ثانیه هایش، جرم و جاذبه و دقیقه های غلیظ تزریق کرده باشند و من تنها میخواهم امروز و امشب و این جاذبه ی سیاهچاله ای لعنتی تمام شود. به هر نحوی که شده.





یکشنبه/ ٦ بهمن/ ده دقیقه به هشت









 


 

Thursday, January 23, 2014

حدودا چهار سال و یازده ماهم بود که چتری هایم را از بیخ چیدم. نشان به آن نشان که خواهر دوقلویم توی عکس های تولد پنج سالگی مثل آدم با موهای مرتب ایستاده کنار من با چتری کچل کمی جوانه زده.

چتری هایم از ابروهایم بلند تر شده بود و من احتمالا خیال می کردم آنقدر مستقل شده ام که بدون دخالت بزرگتر از پس این مسائل پیش پا افتاده برآیم. ایستادم جلوی آینه، قیچی را برداشتم، چتری هایم را توی مشتم گرفتم و از انتهای ریشه قیچی کردم. نتیجه را چند ثانیه نگاه کردم و دویدم پشت مبل تا بغضم آنجا بترکد. احتمالا آنقدر گریه کرده بودم که با وجود شهرت خاص و عامم در بی خوابی همانجا خوابم برده بود.

این تجربه، قیافه مادرم وقتی مرا پشت مبل پیدا کرد و عکسهای تولد پنج سالگی در همان بچگی به من آموخت اتفاقات در مقیاس کل زندگی چقدر بی اهمیتند. آدم هر چقدر گند هم بزند در مقیاس یه عمر مفید هفتاد هشتاد ساله می تواند به جایی نوشته نشود. هرچند بهتر است تا جای ممکن آدم گند نزند یا کمتر بزند.

من زیاد زدم!
 
 

Saturday, January 11, 2014

ماتیک قرمز یعنی حالم خیلی بد است.
یک انتخاب ناخودآگاه است؛ مثل طراحی آگهی تبلیغاتی. مرکز توجه با رنگ تند آن وسط که دو دوی چشم ها و خستگی هایم را تحت الشعاع قرار دهد.


پدرم از ماتیک قرمز بدش می آید. شاید بهتر است بگویم بدش می آمد. [آنقدر که این پدر و مادرها بعد از دوران به فنا رفته ی جوانی ما به سرعت  قله های "اوپن مایندی" را درنوردیدند.]  پدرم معتقد بود ماتیک قرمز مال پیرزن ها است. حتی مادربزرگم در سن هفتاد و هشت سالگی از دید پدرم هنوز واجد شرایط ماتیک قرمز نبود. با مادرش هم غر و لوندش به راه بود.
احتمالا باید از کهولت توی آی سی یو سوند و لگنت عوض می کردند که ماتیک قرمز برازنده ات می بود.


مادرم اهل آرایش کم رنگ بود و شاید به همین دلیل دل پدرم را برده بود آن قدیمها. 
روزهای موشک باران بود و ما جمع بودیم خانه ی یکی از اقواممان. مادرم از صاحبخانه کرم خواسته بود برای خشکی لبهایش و روی میز توالت پر بود از انواع و اقسام پودر و ماتیک.
مادرم دو سه تا را باز کرد و یک ماتیک بیرنگ پیدا کرد و داشت به قصد خشکی-تراپی سنگ تمام می گذاشت که آژیر قرمز کشیدند و همه دویدیم زیر پله با قیافه های رنگ پریده و وحشت زده و مادرم بی آنکه روحش خبر داشته باشد با قرمز ترین ماتیکی که هر لحظه پر رنگ تر می شد کز کرده بود زیر پله. با آثار بیرون زدگی ناشیانه ی اطراف لب توسط ماتیک مکه ای بیست و چهار ساعته ی صاحبخانه و فکر می کنم این شد یکی از تراژدیهای هشت سال دفاع مقدس برای پدرم.  


ماتیک قرمز این روزها برای من حکم همان آژیر قرمز است.
به خیر بگذرد ...
 

 


Sunday, January 5, 2014

کتاب من اینگونه آغاز خواهد شد:

از نزدیک شدن تاریخی‌ که توی تقویمم دور ‌‌آن خط کشیده بودم می‌دانستم که اتفاقی‌ در حال روی دادن است.
رویدادی که برای بازگو کردنش یک سال و سه‌ ماه و هفده روز زمان لازم خواهم داشت.

این خطوط همه ی چیزی است که از آن روز بیاد می‌آورم و این حکایت تنها بخاطر حضور یک کلمه ی عزیز است در زندگی‌ من.


یک کلمه‌ی صریح شش حرفی‌ که در تاریخ هجده سپتامبر دوهزار و دوازده از لابلای یک دسته کاغذ محو و خیس و لرزان می‌خزد روی میز گرد خاکستری و از تو می‌‌آید بالا. دستهایش را حلقه می‌کند دور گلویت و افکاری که همه ی عمر بافته بودی به یک حرکت شکافته می شوند...
یک دست‌ می‌‌آید روی شانه ات و با پرونده ی هزار کیلویی پسرت مشایعت می شوی به اتاق روبرو.
این بار یک میز دراز است با آدمهایی که به نوبت صامت لب می‌‌زنند و سرشان را تکان می دهند، از پشت شیشه ی اشکهای تو و شیشه ی پنجره پشت سرشان که از رگبار خیس می شود و صدای قلبی که بین دو صخره کوبیده می شود:


"Autism"

هیچ کس نمی داند با آنچه زندگی به او تقدیم می کند چقدر فاصله دارد. یک دقیقه یا یک قرن. امروز اینسوی میز می نشینی، فردا آن روبرو. اینسوی میز پایت را روی پایت می اندازی، دست روی دسته صندلی است، تکیه ات به پشتی. آن روبرو زانوهایت جفت هم، دست هایت روی زانوهایت، تکیه ات به هیچ.
زندگی با یک گازانبر یقه ی آدمها را می گیرد و جاهایشان را تغییر می دهد. می گوید هی تو! از نگاه کردنت خوشم می آید. بد نیست از این زاویه هم ببینی! تو هم چاره ای نداری جز لبخند زدن و چشم گفتن.
این سوی میز همه چیز به سرعت و طبق برنامه اتفاق می افتد. تلفن ها تند تند زنگ می خورد، بچه ها تند تند بزرگ می شوند، آدمها تند تند پیر می شوند.

آن روبرو برای هیچ چیز عجله ای نیست. سوال ها جواب قطعی ندارند. گذر زمان هیچ ارتباطی با تقویم ندارد. یک روز می تواند هزار سال طول بکشد. بعضی اوقات زمان متوقف می شود تا یک لحظه را طولانی در آغوش بکشی. پیر شدن می تواند در ثانیه اتفاق بیافتد. با دو کلام زائد در یک احوالپرسی معمولی.
من یک سال و سه‌ ماه و هفده روزتمرین کرده‌ام تا با افتخار و بدون جاری شدن اشک این کلمات را به زبان آورم:
من مادر یک کودک اتیستیک هستم.

مادر یک فرشته ی کوچک و باهوش. باهوش تر از تصور. با تفاوت‌ها و توانایی‌ها و پیچیدگی‌‌های خاص خودش. در سفری جادوئی و شایسته ی این نام: سفری در دگردیسی عشق.


و این موهبتی است که دراین زمانه ی سرسام و سرعت چیزی به آرام تر رفتن وادارم کرده است - شاید بیابم آنچه را که همگان نتوانند و بدانم با این که از دلم هیچ نمانده، هنوز خوشبخت ترین مادر روی زمینم.
 


  
 

Wednesday, January 1, 2014

من آشنام - تو آشنایی - او آشناست - ما آشنا ایم - شما آشنا اید - اونها کی‌ اند پس؟

من شما را نمی‌‌شناسم آقا. این خانم را هم نمی‌‌شناسم.
من مدتی‌ است که به این مرض دچار شده ام. مرض آشنا پنداری. کافی است سه چهار تا دوست مشترک داشته باشیم و از قضا شما توی مهمانی آنها حضور داشته باشید. یک شبه آنقدر عکس میاید توی فیسبوک که حتی اگر شما روی مبل کناری نشسته باشید و در برابر دوربین هیچ ژست آبدوغ خیاری هم نگرفته باشید و من هم بدون کلیک کردن روی تصاویر تنها scroll down کرده باشم به پائین صفحه، تصویر شما در حد سلبریتی رفته است توی ناخوداگاه بنده. [دقیقا مثل شیوه ی پنهانی تبلغ کوکا کولا و پاپ کورن در سال ۱۹۵۷. تجاوز تصویری در واقع. تنها با گنجاندن تک‌ فریم های اضافی لابلای صحنه‌های فیلم. بیننده آنرا نمی بیند اما مغز ثبتش می‌کند و در پایان فیلم پنجاه و هفت درصد فروش این دو محصول بالا می رود.] 
من شما را نمی شناسم و زیادی می‌‌شناسم. شما از پدرم آشناتر به نظر می‌رسید، لبخند می‌زنید. لبخند آشنا. مثل عکس های‌ توی آگهی وام مسکنتان شاید. من با اتکا به حافظه ی تصویری ام به شما لبخند می زنم. هم به شما هم به آن خانم. نمی دانم پیشقدم شوم برای سلام یا نه‌. چون من شما را نمی شناسم و این شرم آور است. شاید دو ماه است که عکس شما روی تابلوی فروش خانه ی همسایه است. شاید توی فیسبوک عکستان را دیده‌ام یا توی اتاق انتظار دکتر نیم ساعت نشسته ایم کنار هم. شاید کلی‌ گپی زده ایم با هم دو سه سال پیش خانه ی فلانی. یک حسی با من می‌گوید شما دیشب با رفیق‌هایتان کله پاچه خورده اید توی دربند. من می‌‌دانم شما زنتان را دوست دارید و گمان می‌کنم رابطه ی این خانم با شوهرش تعریفی‌ ندارد. من زیادی می‌‌دانم. بی‌ هیچ کنکاشی.
شما از من هم بیشتر می‌دانید. حتی راجع به یک موضوع حساس چیزی می‌پرسید. من یکّه میخورم.
از میهمانی میزنم بیرون. بدون خداحافظی، sign out می‌کنم در واقع .