Friday, December 6, 2013


"همه‌ی آن داستان را روی کاغذ آوردم که، اگر بشود، آن کلمه را از ذهنم پاک کنم، ولی عجیب است که هرچه آن داستان بیش‌تر پیش می رفت‏، بیش‌تر یادِ آن کلمه می‌افتادم."
رومن گاری، یک نامه
 
من هم یک کلمه دارم.
یک کلمه ی صریح شش حرفی که یک روز در نزده آمد توی زندگی من. از من آمد بالا. دستهایش را حلقه کرد دور گلویم. سفت. تا مرز خفگی. قرار شد بماند. انگشتهایم را کردم زیر انگشتهایش و دستهایش را گرفتم. آرام گرفت. نوازشش کردم. بازوهایش را حلقه کرد دور گردنم. عجیب سنگین بود و دوستداشتنی. اشکم مزه ی شکلات تلخ میداد. یکدیگر را در آغوش کشیدیم. طولانی. در سکوت. گفتم چشم. گفت من چیزی نگفتم. گفتم یک روز خواهی گفت. خواهیم دید.
 
 

 

No comments:

Post a Comment