Tuesday, December 24, 2013

این روزها شبیه کتابی است که در بچگی خوانده بودم: ملکه ی برفی و "گو-زن ها". 

"گو-زن ها"ی ملکه ی برفی هر جا که پا می گذاشتند زمین و زمان یخ می زد و ملکه از این یخ ها قصر درست می کرد برای خودش. این "گو-زنها" هم بزرگ بودند و هم شاخهای تیز داشتند. یک قصه ی یخ زده ی کمی ترسناک که آدم باید وسطش می رفت ژاکت می پوشید و می نشست بغل بخاری توی جمع.
کتاب تمام شد و من نفهمیدم آخر این "گو-زن ها" چه جور موجوداتی بودند اصلا. عقلم هم نرسید از بزرگترم بپرسم. بعدها که فهمیدم این کلمه "گوزن" بوده تمام ابهتم در مقابل خودم ریخت تا سالها...
 

No comments:

Post a Comment