Sunday, December 29, 2013


 

ذرات معلق موجود در هوای تهران آنقدر بیشتر از حد مجاز است که من از این همه فاصله نفسم تنگ می شود. هوا بقدری پس است که مردم دلخوشند به آلودگی در حد مجاز. مثل پدرسوختگی در حد مجاز٬ یا وقاحت در حد مجاز.


چهار پنج ساله که بودم یکبار شنیدم که فلان کس شب خوابیده  است و صبح پا نشده. نمی فهمیدم که چرا همه با سر تکان دادن از این واقعه حرف می زنند. خب لابد خسته بوده خیلی. گفتند که طرف هیچ وقت دیگر بیدار نشده. ته و تویش را در آوردم و فهمیدم این یعنی مردن. اینکه کسی هیچوقت دیگر بیدار نشود.
از آن پس تا سال ها گاهی که نصف شبها بیدار می شدم٬ یواشکی بال و پایین رفتن قفسه ی سینه ی افراد خواب خانه را چک می کردم تا مطمئن شوم کسی نمرده است.
این عادت با من ماند. با منِ همیشه مضطرب که هر بار تخم مرغ می شکنم دلم هری می ریزد که مبادا یک جوجه ی نصفه نیمه بیفتد توی ماهی تابه.


چشمانم را می بندم. در خیال سرک می کشم به خانه ی مان و بالا و پایین شدن سینه ی پدر و مادرم را چک می کنم. نفسم را تنظیم می کنم با نفسشان و آنقدر عمیق نفس می کشم که ریه هایشان پر شود از هوای تازه...
 








 






Tuesday, December 24, 2013

این روزها شبیه کتابی است که در بچگی خوانده بودم: ملکه ی برفی و "گو-زن ها". 

"گو-زن ها"ی ملکه ی برفی هر جا که پا می گذاشتند زمین و زمان یخ می زد و ملکه از این یخ ها قصر درست می کرد برای خودش. این "گو-زنها" هم بزرگ بودند و هم شاخهای تیز داشتند. یک قصه ی یخ زده ی کمی ترسناک که آدم باید وسطش می رفت ژاکت می پوشید و می نشست بغل بخاری توی جمع.
کتاب تمام شد و من نفهمیدم آخر این "گو-زن ها" چه جور موجوداتی بودند اصلا. عقلم هم نرسید از بزرگترم بپرسم. بعدها که فهمیدم این کلمه "گوزن" بوده تمام ابهتم در مقابل خودم ریخت تا سالها...
 

Friday, December 20, 2013

"ساعت های مالیخولیا" زمان هایی از سر شب است تا نزدیکی های بوق سگ که من با کلی کار تلنبار شده توی تاریکی دراز کشیده ام روی زمین کنار تختش تا مادامی که گوشه های ناخنم را میجوم آنقدر وول بخورد و گود نایت بگوید و کله معلق بزند بلکه خوابش ببرد در آینده ی نامعلوم.
همزمان گربه به طرز خستگی ناپذیری پنجول می کشد به در. انگار استخدام شده باشد برای تولید افکت روی افکار مالیخولیایی. موهایم را از پشت سر دسته می کنم توی مشتم برای تمرکز بهتر روی تصمیمات شوم. به قیچی تیز توی قفسه فکر می کنم و به اینکه اول از همه موهایم را از همین بیخ قیچی خواهم کرد.

عصبانیم ! کلی ایمیل باید بزنم. به همه ی آنهایی که منتظره تحویل کارهایشانند؛ خیلی خلاصه: "سلام؛ روی من حساب نکنید بی زحمت. قربان شما. بای"... آخ که خدا رحم کند به آنهایی که تصفیه حسابشان به تعویق افتاده است. شیوه های مختلف خدمت رسیدن در شبکه های مجازی و خصوصی و عمومی را مرور می کنم. گربه هم این میان قطعا از لگدی چیزی بی نصیب نخواهد ماند.
خوابش نمی برد. اما در مرحله ای است که حضور مرا در اتاق چک نمی کند. به همه ی راه حل های ممکن برای خارج شدن بی سر و صدا از اتاق فکر می کنم. به بخار شدن مثلا یا اینکه آب شوم از کف اتاق بچکم توی انبار زیر زمین و لباسها را بریزم توی خشک کن و از آنطرف از پله ها بیایم بالا.
 
...
 ساعت یک و نیم است. مثل فرشته ها خوابش برده.. رویش را می کشم. خشک شده ام روی زمین.
آب می زنم به صورتم و موهایم را با گیره جمع می کنم پشت سرم و می نشینم جلوی کامپیوتر. باید تا صبح کار کنم.

خدا کند اینها سر موقع تصفیه حساب کنند.  
گربه سرش را کج می کند و میمالد به چهارچوب در و به من نگاه می کند. نوازش میخواهد.

دلم برایش می رود.

 

 

 

Thursday, December 19, 2013

دور گردون گر دو دستش بود دور گردنت
توی دستانش بُوَد خار مغیلان، جم مخور


[با عرض پوزش از جناب حافظ خوش خیال]

Sunday, December 15, 2013

مثل خر کار می کردم روزهای دانشجویی. دنبالم کرده بودند انگار. از پرزنتیشن نقشه های معماری با آبرنگ و مداد رنگی تا غلط گیری کتاب روی میز نور با پنس و کاتر و چسب و سفارش نقاشی امپرسیونیسم کپی و تحویل کارهای دانشگاه.
یادش بخیر مادر بزرگم نصف شبها که از سرفه بیدار می شد یکراست می آمد سراغ چراغ روشن اتاق من. تشر میزد که چرا نمی خوابی تو؟

زن بینظیری بود. یک آدم تکلیف روشن با موهای مرتب کوتاه طلایی و جوراب شیشه ای و ماتیک قرمز و سیگار لای انگشتش. بیزار بود از اینکه به روزی بیفتد که جوراب بکشد روی شلوار و شلوار روی جوراب لایه به لایه از دردهای پیری. شاید بدترین خاطره ی زندگی اش این بود که یک بار یکی از نوه نتیجه های فامیل پرسیده بود ببخشید اسم شما پیرزنه؟
کوتاه نمی آمد به خاطر چیزی که دوست داشت. از سیگارش گرفته تا کشک بادمجان. می گفت فوقش یک گونی برنج کمتر می خورم به نفع شماها. از سیزده سالگی سیگار کشیده بود و به قول خودش هنوز هم نمرده بود آنروزها. اصلا هم بروی خوش هم نمی آورد که یک ریه و نصفی ندارد.

یک روز آمد سر میز کارم. پرسید چقدر می گیری برای این کار؟ گفتم بیست هزار تومن. چهل هزار تومان آورد گذاشت روی میز. گفت تو نمیفهمی. جوونی. این شب بیداری ها کار دستت میده آخر. دو روز دیگه راه می افتی تو خیابونا هوشتک می زنی... 

راست می گفت. امان از این همه شب بیداری... دلم می خواهد نصف شبی بروم توی سرمای منهای بیست، سوت بزنم به یادش.
آخ که چه قدر دلم می خواهد بروم بزرگ روی برفها بنویسم به جهنم که نفهمیدم!
 

Saturday, December 7, 2013

من شاخ داشتم. مثل همه ی آدمهای شاخدار. دم هم داشتم. مهاجرت شاخم را شکست. ناخنش را هم گذاشت روی دمم. آنقدر در جا دویدم تا دمم هم یکروز کنده شد.
اسم داشتم. اسم کامل؛ "نغمه افشین جاه". "نغمه" را نتوانستند تلفظ کنند. حتی نتوانستند از رو بخوانند. gh صدای هیچ می داد؛ مثل night یا light. "نگمه" را هم حق داشتم که دوست نداشته باشم. شدم "نمی".
 نامی که خواهرزاده ی دوساله ام روی من گذاشته بود. نام فامیل دو قسمتی هم مرسوم نبود اینجا. یک قسمتش nick-name محسوب می شد. شدم "نمی جاه".
این را روزی دستگیرم شد که توی یک مهمانی رسمی دنبال نامم روی میز می گشتم و یواشکی نشستم جای "نمی جاه".
  
"نغمه" آوایش محکم بود. جامد بود. مثل بتون آرمه: نغ - مه! وسطش می شد پا جفت کرد و خبردار ایستاد. تصمیم های بزرگ می گرفت. جاه طلب بود. کارش نشد نداشت. "نمی" مثل مایع رقیق بود و با کوچکترین حرارتی بخار می شد می رفت هوا.  نهایتش می توانست تصمیم بگیرد از کوچه بالایی بپیچد یا پایینی.

به "نمی" گفتند باید با پسرش انگلیسی حرف بزند؛ چون زبان باز نمی کرد.  
"نمی" شد مادر انگلیسی زبان.

حتی نتوانست تصمیم بگیرد که بپذیرد یا نه.
مهاجرت یک قیچی باغبانی گرفته بود دستش و مثل ادوارد-دست-قیچی هرس میکرد.
 
نمی - امشب توی تاریکی وسط قصه ی من درآوردی انگلیسی دلش تنگ شد برای خودش.
بغض کرد. خوشبختانه تاریک بود. پسرش شاید خیال کرد اینهم از ترفندهای مکث گفتار درمانی است؛ گفت:
and they lived happily ever after ...
The End
                                 

Friday, December 6, 2013


"همه‌ی آن داستان را روی کاغذ آوردم که، اگر بشود، آن کلمه را از ذهنم پاک کنم، ولی عجیب است که هرچه آن داستان بیش‌تر پیش می رفت‏، بیش‌تر یادِ آن کلمه می‌افتادم."
رومن گاری، یک نامه
 
من هم یک کلمه دارم.
یک کلمه ی صریح شش حرفی که یک روز در نزده آمد توی زندگی من. از من آمد بالا. دستهایش را حلقه کرد دور گلویم. سفت. تا مرز خفگی. قرار شد بماند. انگشتهایم را کردم زیر انگشتهایش و دستهایش را گرفتم. آرام گرفت. نوازشش کردم. بازوهایش را حلقه کرد دور گردنم. عجیب سنگین بود و دوستداشتنی. اشکم مزه ی شکلات تلخ میداد. یکدیگر را در آغوش کشیدیم. طولانی. در سکوت. گفتم چشم. گفت من چیزی نگفتم. گفتم یک روز خواهی گفت. خواهیم دید.
 
 

 

Wednesday, December 4, 2013

[خواندن این پست به افراد وسواسی توصیه نمی شود]


آدمها در دو حالت کشیک توالت رفتن دیگری را می کشند. وقتی بچه را از پوشک می گیرند و وقتی گربه ی خر داشته باشند:

عقلش نمی رسد که ته این ظرف مستطیل، پلاستیک است. آنقدر با پشتکار حفر می کند که گویا نذر کرده در هسته ی زمین بشاشد.
تا اینجا نصف خاکها بیرون ظرف است. آن قدر که برای پر کردن چاله خاک کم می آورد و با دستپاچگی سعی می کند خاک های پخش و پلای اطراف را با بدبختی جمع کند کنار دیواره ی بیرونی ظرف و با خجالت به قیافه ی من خاک انداز-جارو به دست نگاه کند. خاک ها را جمع می کنم و با نگاه سرزنش آمیز می ریزم توی ظرف. انگار فیلم به عقب برمی گردد. با دور تند. تا از مخفی کردن گنجش راضی نباشد ول نمی کند. پشتش را می کند و ده بار برمی گردد و به من کفگیرک-توری به دست نگاه می کند که جر نزن. نبین!
ظرف خاک دست نخورده مانند را با رضایت ترک می کند و می نشیند به لیسیدن دستها.
حالا نوبت حفاری من است. ماسک می زنم. کفگیرک را با احتیاط توی خاک سر می دهم و هرزگاه خیلی آرام میاورمش بالا. طوری که خاک هوا نرود. الکش می کنم و قلمبه ها را یکی یکی می ریزم توی کیسه. مثل جویندگان طلا.
و احساس می کنم که به باستان شناسی علاقمند شده ام.