Sunday, July 7, 2013


 
بالاخره خوابید، بعد از بیست وهفتا خمیازه و پنجاه بار جابجا کردن سر با ته و ته با سر با چندین متد مختلف و حرکات نمایشی و ده، دوازده تا Good night ناغافل در لحظاتی که شک نداشتم خوابش برده و داشتم خودم را برای خروج پاوارچینانه از اتاق آماده می کردم.

فقط خدا میداند که چقدر سلین دیون فحش می خورد هر شب با این لالایی خواندنش. با صدای بم و آرام شروع می کند و کم کم به فریاد می رسد و دوباره که دارد آرام می گیرد، یکدفعه عربده می کشد و انگشت من بیچاره تمام وقت روی ولوم سیدی پلیر است تا یک لالایی یکنواخت از توی اسپیکر بیاید بیرون. یک راه دیگر این است که همین لالایی را خودم بخوانم که آن خودش یک حدیث مفصل است و اگر هیچکدام نباشد متین خودش دست به کار می شود برای سرگرم کردن من و سلین دیون.

- این بچه بی خواب است- بنا به اظهارات شاهدان عینی به خودم رفته است. تنها تفاوتمان این است که آن وقتها، من لااقل خودم را به خواب می زدم تا وقتی همه خوابشان برد، توی تاریکی پیروزمندانه چشمانم را باز کنم و خیال کنم عجب بچه ی کولی هستم به قول اینجایی ها. خبر نداشتم که عجب خری هستم! چه می دانستم که چقدر حسرت خواب به دلم خواهد ماند بعدها...

No comments:

Post a Comment