Saturday, May 25, 2013


گاهی همه چیز دست به دست می دهد تا یک روز تمام و عیار داشته باشی.
رفته ای تا شاهدی باشی بر یک رویداد.
جدال بین توان و ناتوانی. تلاش و درخشش صدها کودک استثنایی در رقابت های ورزشی شان در سرد ترین روز ماه می در تاریخ این سرزمین.

در کنار پیست کوتاه دو میدانی فریاد می کشی برای آنان که قادر به راه رفتن نیستند. نهایت امتیاز پرتابِ توپ یک متر است. رکوردِ پرش بیست سانتیمتر است. همه مدال می گیرند. هیچ کس برای امتیازش جدل نمی کند. روبانهای رنگی را رها از قید و بندهای حقیر، عاشقانه به سینه هایشان می چسپانند، فارغ از امتیاز و شماره ای که روی آن با حروف طلایی حک شده است. همه چیز با همه چیز در تضاد است. شکوه لبخند این ژنرال های کوچک با لب هایی که از سرما کبود شده است. خورشید در اوج حسادت است. آفتابش را از فرشته های یخزده ی کوچک دریغ میکند. باد به پشت گرمی خورشیدِ پنهان شده، زیر اندازها را در هم می ریزد. کسی لباس کافی به همراه ندارد. هر کس هرچه دارد به دیگری قرض میدهد. احساس می کنم چیزی برایم نمانده است جز آنچه در اینجا می گویم.

خیال میکنم به تعداد تک تک این بچه ها مادرم.

باد سرد خیالاتم را مثل گرد باد به هم می پیچد. نمی دانم با این قلب کرخت شده و تصاویر و صداهای به جا مانده از امروز چه خواهم کرد. با تصاویری خالص از حضور صدها فرشته ی کوچک عریان که سهل انگاری هایم را به رخم می کشند.

چند ساعت بعد فارغ از همه آنچه که به عمد توی اتوبوس مدرسه رها کرده ام توی کتاب فروشی وقت می گذرانم.
روبروی قفسه ای پر از کوزه های آبی رنگ بغضم زار زار می ترکد.


 

No comments:

Post a Comment