چقدر تن آدم باید بلرزد هر روز.
سکوت کرده است. در مواقع لزوم هم آنقدر آهسته و زیر لب حرف میزند که باید پنجاه بار بپرسم چی؟
هم زمان سرما خورده، هم زمان یک هووی چاق سرش آمده، هم زمان من احمق بودم که سکوت نکردم آنروز به خاطرش.
هیچکدام از سوالهایم را جواب نداد توی ماشین. یخ کرده بودم. سوال آخر از سر استیصال بود. میخواستم چک کنم مبادا قدرت تکلمش را از دست داده باشد:
- میخوای فردا بری مدرسه؟ بلافاصله گفت نه.
خیالم دو درصد راحت شد.
به همه چیز با تردید نگاه میکنم. به غذاهای توی یخچال، به گربه لمیده ی روی کاناپه، به خودم توی آینه. دیگر چه اتفاقی افتاده است این روزها؟ گوشه چشمم را با کنار آستینم پاک میکنم و پشتم را صاف میکنم. همین را کم دارم که مرا با چشمهای سرخ ببیند.
به شایدهای سالهای دوری که میآیند فکر میکنم و به رهگذری که یک روز دستش را میگیرد و با خودش میبرد به آن سر دنیا. مثل خودم، مثل پدرش. مثل همه. فارغ از همه ی این بالا و پایین شدن ها.
دلم برای مادرم و دلشورههایش تنگ میشود.
No comments:
Post a Comment