Wednesday, May 15, 2013


مدت مدیدیست که نقاشی نمی کنم.

از قلمو به قلم پناه آورده ام و از کاردک به کیبورد. اینگونه نفس محبوس سالهایم را رها می کنم.
فرق چندانی نمیکند. آنروزها با رنگ روی بوم می نوشتم، امروز تایپ میکنم. این شیوه لااقل ریخت و پاشش کمتر است.

اغلب خیال می کردم برای هنرمند بودن باید سختگیر بود، همانگونه که می پنداشتم برای خندیدن باید دلایل کافی داشت و برای گریه کردن باید همه چیز را از دست داد. آنروزها دلخوشی ها و دلتنگی های کوچکم را نادیده می گرفتم تا به دغدغه های بزرگی بپردازم که از زندگی تهی بودند.


گاهی اوقات زندگی با آدم قرار ملاقات میگذارد؛
مثلا در ماه سپتامبر. توی یک اتاق بزرگ خاکستری.
یک روز که از قضا آسمان هم سنگین است.

روبرویت می نشیند. چشمانش را از تو میدزدد و شروع می کند به انگلیسی حرف زدن، با کلمات قلمبه و سلنبه. یک کاغذ هم میدهد دستت، میگوید باقیش را هم اینجا نوشته ام. چشمانت تار میشود روی کاغذ، ناباورانه به زندگی نگاه میکنی، سرش را بالا می آورد و دستش را روی شانه ات میگذارد. می گوید "سختگیر نباش! من به قدر کافی سخت و زمختم."
بعد هم میکوبد به پشتت و با تشر میگوید " قوز نکن! صاف!" و تو از آن لحظه به بعد چیزی نمی شنوی...


امروز خیال می کنم گاه هیچ کار نکردن و تنها نگاه کردن به آنچه پیش می آید خود فعل هنرمندانه ای است.

 


No comments:

Post a Comment