Monday, September 2, 2013


آدم است. از گوشت و پوست و خون، خودش را می بازد.
آخر دل صاحب مرده اش از قرار می تپیده لابد.

به سوگ روزهایش می نشیند زار زار، چند هفته کافیست. هر چقدر هم آب بخورد دیگر به سرچشمه نمی رسد. اشک ها یک روز تمام می شوند و تنها برقشان توی نگاه باقی می ماند،
باید یک لباس یک لباس قشنگ پوشید با ماتیک قرمز، و پلک های متورم را با سایه پوشاند....

موها را هم باید سپرد به باد تا با شیوه ی خودش مرتبشان کند.

پشتش را صاف می کند، دلش را توی سینه جا میاندازد؛ آخ!

از زندگی با داستان های پیش پا افتاده اش نباید موضوع پیچیده ای ساخت.

نفسش را امتحان می کند. با نبضش کوک می کند هماهنگ.
سایه اش را با آفتاب چک می کند؛ کمی پر رنگ تر.
با دستهایش سایه ی یک کلاغ درست می کند.

مادر است آخر؛
باید سالها از یک لبخند و یک جفت بازوی نازک مراقبت کند.

No comments:

Post a Comment