Tuesday, May 28, 2013


من نمیدانم دقیقا چه هدفی نهفته بوده پشت این جفنگیاتی که به نام قصه و اشعار کودکانه ی سینه به سینه نقل شده به خورد ما داده اند. ولی قطعا یک ارتباطی بین اینها و اینکه همه چیزمان که به همه چیزمان می آید، وجود دارد.
چقدر باید غصه می خوردیم که جوجوهه می اومد آب بخوره می افتاد تو حوضک. یکی می کشتش. یکی می بردش. یکی می پختش. یکی هم می خوردش! چقدر باید احوال پرسی می کردیم از گاو بی خاصیت حسن در اتل متل توتوله مان. از آموزش انگشتان دست به کودک گرفته که همراه بود با مشورت سارقان تشت و آفتابه که یکی می گفت بریم دزدی، اون یکی می گفت چی چی بدزدیم تا تحقیر در کچل کچل کلاچه و روغن کله پاچه.

 
داستان زندگی خانوادگی به افتادن آقا موشه در دیگ آش ختم می شد که سمبل ایده آل ترین شوهر دنیا بود. چون لااقل وقتی دعوایمان می شد با دم نرم و نازکش کتکمان می زد. بقیه ی خواستگارها رک و پوست کنده از همان اول آب پاکی را می ریختند روی دستمان که بدانیم سر و کارمان با سنگ ترازو و ساطور قصابی خواهد بود.

ساختار تجارت و کسب و کار البته نسخه ی برابر اصل اقتصاد ملیمان بود در قالبِ پشکلو دادم به نونوا، نونوا به من آتيش داد. آتيشو دادم به زرگر، زرگر به من طلا داد. طلا رو دادم به خياط، خياط به من قبا داد. قبا رو دادم به ملا، ملا به من کلاه داد...که از ماست که بر ماست وقتی قبا می دهیم و کلاه می گیریم. بعد یک عمر دو دستی کلاهی را که سرمان رفته می چسبیم تا باد نبردش.

بعد حرف از ریشه هایمان که می شود، سینه سپر میکنیم به پشتوانه ی حافظ و سعدی و فردوسی. یکی هم که پیدا می شود به جای يخ كردم و يخ كردم، گربه رو تو مطبخ كردم، گربه زن عمو شد، دمپختكا تموم شد میگوید "من سردم است من سردم است و انگار هیچوقت گرم نخواهم شد" و یاد آوری میکند این مردمان را که همچنان که ترا می‌بوسند در ذهن خود طناب دار ترا می بافند; نامش از کتاب های درسیمان حذف می شود.

قصه ماها حالا حالا ها به سر نخواهد رسید و کلاغه هم رنگ خانه اش را نخواهد دید.
ببینید کی گفتم. 

No comments:

Post a Comment