Wednesday, July 24, 2013

 
زندگی شستن يك بشقاب است...به توان ابديت

کشو را باز می کنم نی بردارم آرنجم می خورد به لیوان شیر موز و عسل و زمان کش می آید و دستم می رود تا توی هوا بگیردش که نمی شود و من می مانم و اول سکوت و بعد صدای استریوی چکه های غلیظ از همه طرف.

با هر چیزی که نزدیک دستم است و کار پارچه یا حوله را می کند یک راه باریک خروج از آشپزخانه باز می کنم و لباس نوچ و چسبناک را عوض می کنم و برمی گردم به محل جنایت.

قسمت درد آور قضیه اینجاست که یک: بچه اصلا شیر موز دوست ندارد.
دو: سوال کرده ام شیر میخوری؟ گفته است نه.

یک بغل لباس و حوله و دستمال شیر-موز-عسلی را می برم بریزم توی ماشین لباسشویی که می بینم تا خرخره از لباسهای شسته پر است. رخت های شسته را در میاورم بریزم توی خشک کن، خشک کن از ماشین رختشویی پر تر است. با یک لبخند بزرگ تصنعی چشمهایم را محکم روی هم فشار می دهم و نقل و انتقالات با نفس های عمیق جهت حفظ آرامش انجام می شود و با یک بغل بزرگ لباس تمیز بر می گردم و مثل Dump-Truck می ریزمشان روی تخت خواب.

باز می پرسم شیر می خوری؟ می گوید نه.
چه بهتر!
 



No comments:

Post a Comment