Friday, December 21, 2012

امروز، ساعت یک و چهل دقیقه، حدودا چهل روز مانده به چهل سالگیم، پشت چراغ قرمز به پیامبری مبعوث شدم.

به همین سادگی. نه فرشته ای در کار بود، نه نوری، نه کلامی. تنها من بودم و موسیقی باخ و شاید کمی از اضطراب همیشگیم که فضله ی سفید یک پرنده نازل شد روی شیشه ی ماشین. [خدایا مرا ببخش]
 
حالا دقیقا چه باید بکنم، نمی دانم. لام تا کام حرفی نخواهم زد. از حرفهایم کسی سر در نخواهد آورد. کتابم را هم می گذارم هرکس به شیوه ی خودش بنویسد.

معجزه اما دارم:
چای دم می کنم؛ و از پشت بخارش به زندگی با همه ی کج و کولگی هایش لبخند می زنم.


No comments:

Post a Comment