Sunday, June 30, 2013



دستی دستی تخیلم را گرفتم و پرهایش را قیچی کردم که زیاد دور نرود. دور که می شد برگرداندنش کار حضرت فیل بود.


مدتها است یک سری خیال پردازی ها را برای خودم قدغن کردم. هر چه مربوط به ایران می شد. هر چه مرا دلتنگ و بیچاره می کرد. آنقدر که یک قسمت از قلبم به مرور تبدیل شد به چوب پنبه. تا جایی که کم کم دارم نگران رگ میهندوستیم می شوم، چرا که دیگر از هیچ خبری تکان نمی خورَد. چرا که تنها مسیر ارتباطیم با وطن شده است خوابهای چپندر قیچی.

فکر می کنم شاید این واکنش دفاعی بدن است وقتی بیشتر از کششش به آن نیرو وارد می شود، خودش خونرسانی به بعضی جاها را قطع می کند که خون کافی برسد به اندامهای حیاتی.

چند روز پیش پدرم پرسید دلت برای ایران تنگ نشده؟ سریع جواب دادم که نه.
واکنشم به طرز مشکوکی سریع بود. فکر می کنم از ترس لو رفتن خودم بود به خودم.


تخیل حکایتی است که توسط ذهن انسان پردازش می شود و مغایرتی با واقعیت ندارد و واقعیت حکایتی است که به صورت حقیقی اتفاق می افتد و نمی دانم کدامیک است که باعث تپیدن چوب پنبه می شود.
 


 

 


 
 







 

 



No comments:

Post a Comment