Thursday, October 10, 2013

 شانه ‌ات را با افتخار به دوربین نشان می‌‌دهی‌. مثل کسانی‌ که برای تقاضای پناهندگی از آثار شکنجه‌شان عکس می‌‌گیرند. شانس میاوری که پدر و مادرت این قانون زندگی‌ را خوب بلدند؛
بعضی‌ زخمها عمق دارند، یک عمر جایشان گوشه ی دل آدم باقی‌ می‌‌ماند. یک جایی توی سینه که هیچکس تا ابد آنرا نمی بوسد.

- پناهندگیت به خانه با آغوش باز پذیرفته می‌‌شود -
...
دو بار اتفاق در هفته کافیست. اول باید مادرت حق خانم مدیر زبان دراز را کفّ دستش بگذارد، در حضور رده ی بالاتر: نمی گذارم سیستم بی‌ حساب و کتابتان لبخند پسرم را از او بگیرد. نمی گذارم بسرم خودش را در مدرسه به خواب بزند برای در امان ماندن تا شما احتمال مریضیش را به خانه ابلاغ کنید. هر بار که اسم مدرسه روی صفحه ی تلفن می‌‌افتد کافی‌ است برای قبض روح شدن.

می‌نشینم و یک ساعت دست و پا زدنشان را آرام تماشا می‌کنم و به مادرم فکر می‌کنم. به شصت و چهار سال پیش. روز اول مدرسه، که آقای معلم به شیوه ی ملای شهر قصه یک خط دراز می کشد روی تخته سیاه و زیر و رویش فتحه و کسره و ضمه می‌‌گذارد. خط‌کش چوبی را روی آنها می‌گذارد و می‌گوید ــَـ ــِـ ــُـ . همه می‌گویند ــَـ ــِـ ــُـ . مادر هفت ساله ی من را بلند می‌کند و خط‌کش را روی [کسره] می‌گذارد. مادرم - که آن روزها روحش هم خبر نداشته بیش از نیم قرن بعد یک نفر که از قضا دخترش خواهد بود این داستان را با کلی‌ آدم که هنوز به دنیا نیامده اند، از طریق شبکهٔ جهانی به اشتراک می‌گذارد - بلند می شود و با صدای‌ لرزان می‌گوید: ــَـ ــِـ ــُـ .

خاله سوسکهٔ هفت ساله با همان خط‌کش چوبی کتک می خورد و تا دو سال از رفتن به مدرسه امتنأع می‌کند. سالهای بعد که جای خط‌کش و تحقیر خوب می شود بدون وحشت بهترین دانش آموز مدرسه است. دبیر می شود. حتی بورس می‌گیرد از دانشگاه سوربن فرانسه که این بار برای مراقبت از دوقلوهای نارس یک کیلویی و دو کیلویی اش از آن چشم پوشی می‌کند.

قل یک کیلویی به زحمت زنده می ماند تا چهل سال بعد دست کوچک تو را بگیرد و از قفس شیر بیرون کشد. نه به خاطر جای دندان‌ها، به خاطر چشمها‌یی که همه ی آنچه را که تو نمی توانی بگویی لو می دهند...

No comments:

Post a Comment