Friday, June 21, 2013

بروشور تبلیغ بهشت انداخته اند توی صندوق پستی مان با ضمانت عیسی مسیح.
فکرش را که می کنم خیلی از بهشت خوشم نمی آید. به خاطر جوی های شیر و عسلش باید همه جا نوچ باشد. قیدش را میزنم. بروشور با همه مقدساتش می رود توی سطل زباله.
 
هر روز صندوق پست پر است از کاغذهای تبلیغاتی متجاوز و آزار دهنده ای که در ازای چندرغاز توسط یک گرافیست بخت برگشته طراحی شده اند تا از سر و کله ی زندگی ما بالا روند و کلی پول را از نقطه ی A توی جیب نقطه ی B منتقل کنند. توی خانه ما به خاطر احترام صنفی هم که شده این زباله های تبلیغاتی با اندکی ملاحظه چپانده میشوند توی سطل آشغال.

آن زمانهائی که می پرسیدند میخواهید چکاره شوید، می خواستم نقاش شوم.
آنهم روزهایی که در نگاه جامعه، نقاشی یا تفنن بود یا نقاشی ساختمان را تداعی می کرد و زندگی در خانواده ای که علم بهتر بود از ثروت و ثروت بهتر بود از هنر و اسم و رسم رشته ی گرافیک بهتر بود از رشته ی نقاشی. و مرغ من با اینکه یک پا بیشتر نداشت، آنقدر روی فرم تعیین رشته، کد گرافیک و نقاشی را پاک کرد و جابجا کرد و الویتشان را بالا و پایین کرد که از ترس سوراخ شدن فرم، گرافیک همان بالا ماند و سرنوشت من و کلی بیزینس خرد و کلان رقم خورد و همه به همه جا رسیدند و هشت ما همچنان ماند در گرو نه مان.

آدم سگ نگهبان باشد گرافیست نباشد. آنکس که پول میدهد باید زیاد حرف بزند. صاحب کار از سرمه ای خوشش می آید. میخواهد وبسایتش را با کت شلوارش ست کند. می گوید عالی است. فقط همه ی نوشته ها برود بالا، عکس ها بیایند پایین. رنگش هم بجای سفید بشود بنفش مایل به سرمه ای - چون لابد زنش هم از لباس زیر بنفش خوشش می آید - هیچ کس به دکترش نمی گوید من از فشار خون بیشتر از مرض قند خوشم میاید. تخصص، تخصص است آقا. اعتماد کنید - می گوید این ماهی ای که شما طراحی کرده اید، زنده است چون چشمانش باز است. محصول ما ماهی منجمد است. بعد شما می گویید یک ماهی مرده به من نشان دهید که چشمانش بسته باشد، من مادام العمر برایتان مجانی طراحی میکنم.
آنقدر طرح آدم را و اعصاب آدم را انگولک می کنند که آدم دلش می خواهد برود یک جای دورافتاده اپلای کند برای شیر گاو دوشیدن.

از کجا به کجا رسیدم. معلوم شد چقدر دلم پر بوده است نصف شبی.

... از همه ی این حرفها گذشته مدتها است دنبال بهانه ام برای از شهر رفتن. هوایی شده ام. خصوصا بعد از دو روز تجربه ی ده و مزرعه و بز و شب و کرم شب تاب. بهشت بود، بی هیچ شعار تبلیغاتی، بی ضمانت عیسی مسیح یا هر کس دیگر...



در پرانتز : بدبختی اینجاست که من عاشق حرفه ام هستم. این غر زدنها مثل این است که به یک نفر می گویی لعنتی! از بس که دوستش داری. من حدس میزنم از دوران پارینه سنگی تا امروز در دوره های تناسخ زندگی های قبلیم یا روی دیواره های غار لاسگو اسب و گاو می کشیدم یا روی سنگ هیروگلیف می کندم، یا تورات و انجیل تصویرسازی می کردم (اگر هم سگی، گربه ای چیزی بوده ام، احتمالا پت کسی بوده ام که دستی بر این کارها داشته است). این هایی که می نویسم ریزش افکار است روی کیبورد. مثل ریزش مو. باید دوا درمانش کنم.

No comments:

Post a Comment