بچه که بودم خیال می کردم خدا پیرمرد بزرگ ریش سفیدی است با لباس بلند سرمه ای پر از ستارهای براق و شبها بیدار می نشیند تا همه چیز را سر و سامان دهد.
امروز خیال می کنم شبیه تماشاگران ابلهی است که تنها به سینما می روند تا با پاکت پاپ کورنشان چرت بزنند و آخر فیلم یک نفر بزند سر شانه شان که هی! تمام شد.
امروز خیال می کنم شبیه تماشاگران ابلهی است که تنها به سینما می روند تا با پاکت پاپ کورنشان چرت بزنند و آخر فیلم یک نفر بزند سر شانه شان که هی! تمام شد.
No comments:
Post a Comment