Saturday, November 30, 2013

[این یک داستان واقعی است]

پسر روانپزشک مرده است.

طبق سوگند نامه های پزشکی مسائل خصوصی نباید با مراجعین مطرح شود؛ پس لام تا کام حرفی نمیزند. هرچند که پیش از این به هر بهانه ای نام پسرش در میان است. که دارد دکتر میشود، که رفیق پدر است و چشمهایش میدرخشد و اصرار میکند که مثال است دیگر. پسر توی همه ی مثال ها میگنجد. در نقش آدم خوب داستان.

همیشه به سرعت وقت میدهد و سپس دو هفته است که پیغام گیر مطب از غیبت اضطراری میگوید و عذرخواهی میکند. بعد از دو هفته به مطب باز میگردد تا لبخند بزند و طبابتش را طبق سوگند نامه های پزشکی ادامه دهد.

کمرش شکسته است .حالا تنها از مرگ مثال می آورد. هیچکس بروی خودش نمیاورد که راز روانپزشک را میداند. بیمارها حرفهایی از خود میسازند تا به بهانه ای از شکیبایی بگویند. همه تند تند وقت میگیرند تا در قالب بیمار روانپزشک را تسکین دهند.

یک راه بیشتر نیست. بیمارها باید بهبود یابند وقتی روانپزشک پسرش مرده باشد.

 

Sunday, November 24, 2013

۱- من بیخواب بودم و هیچکس تصور نمیکرد یک بچه ی چهار ساله میتواند از روماتیسم قلبی بترسد. من از گزارش مستندی که زار زدنِ سیاه و سفید بچه‌ها را در بیمارستان نشان میداد میترسیدم و تا صبح دستم را می‌گذاشتم روی قلبم تا از روماتیسم محافظتش کنم.
از پنجره و پرده ی بنفش یکی از همسایه‌ها که تنها یک بار تکان خرده بود و هیچ کس پشتش نبود میترسیدم.
از سیاهی عمق صحنه میترسیدم. از مرز نور دایره مانند پروژکتور به بعد تا ته استودیو.
همه لم می‌دادند روی مبل و مهستی و گوگوش و مهندس بیلی تماشا میکردند و منِ چهار ساله به سیاهی آن ته چشم میدوختم. خیال می‌کردم پایت را که از دایره ی نور بیرون بگذاری سقوط میکنی‌ در ظلمات.
از بادکنک باد کردن میترسیدم. چون فکر می‌کردم ریه های آدم پاره میشود.
از آسپرین بچه میترسیدم. چون مادرم یک بار گفته بود مطمئنی درد داری؟ آسپرین می‌گردد توی بدن آدم و اگر جای دردناک پیدا نکند، خودش درد درست می‌کند و من هیچ وقت مطمئن نبودم از درد داشتن.
از راه آب حمام میترسیدم. چون خیال می‌کردم سوراخش منتهی‌ میشود به همان سیاهی ته صحنه. نمیترسیدم اگر می‌گفتند یک گروه دزد مسلح پشت در پشتی‌ است. ولی‌ مثلا اگر می‌گفتند آقای آژیر مستاجر پائینی که دو هفته بیش مرده است نشسته توی راه پله و برای خودش بافتنی میبافد و هیچ کاری هم با کسی‌ ندارد، قطعاً پناه می‌بردم به سارقان مسلح.
هر چه موضوع ترس به مسائل دری وری بیشتر نزدیک میشد، قضیه جدی تر بود.
نه از مار میترسیدم، نه از سوسک، نه از قاتل. از امام زمان میترسیدم. هم از خودش هم از تصور اسبش که مثل لامپ مهتابی روشن میشد و لب دیوار خانه ی بغلی یورتمه میرفت و شب‌ها از ترس اینکه مبادا ظهورکند خوابم نمی‌برد.
تقصیر آدم بزرگ‌ها بود که انقدر بلند بلند حرف می‌زدند.
من پر از ترس بودم و هیچکس نمی‌دانست. در ادامه ی حرف‌هایشان می‌گفتند که‌ ای بابا چقدر این بچه بی خواب است و بعد دوباره حرفهای ترسناکشان را ادامه میدادند.
 
۲- پسرم بیخواب است.
از بابانوئل می‌ترسد. از عکس سیاه و سفید می‌ترسد. از مخلوط کن. از فوتوکپی. قلبش تند تند میزند. چشم‌هایش را سفت می‌بندد و کورمال کورمال از منطقهٔ ترسناک عبور می‌کند.
دستش را سفت میگیرم و میگذارم بترسد. می‌گویم من هم که کوچک بودم از خیلی‌ چیزها میترسیدم. همه میترسند. خیلی‌ باحاله نه؟ روی کاغذ یک مبل میکشم با یک درخت کریسمس و یک عالمه کادو. میدونی‌ کی‌ روی این مبل می‌شینه؟
-بابانوئل.
-ترسناکه؟
هیچی‌ نمیگه. پغی میزنم زیر خنده:‌
-ای بابا! این که ترسناک نیست! ترسناکه؟! فکر نکنم...!
می‌خوای بریم ببینیمش؟ با هم!
 من سفت بغلت می‌کنم. اگه ترسیدیم با هم فرار می‌کنیم.
ماژیک را از دستم می‌گیرد و با تردید مینویسد YES
 

Friday, November 22, 2013

من دل می‌بندم.
 
فرقی‌ نمیکند که ماهی‌ هفت سین باشد، یا درخت روبروی پنجره، یا یک گربه ی نه‌ کیلویی.
 
فردا، همین من، قرار است بگذارمش توی ماشین. یک پتوی آبی‌ بیندازم روی قفسش و لب‌ها‌یم را محکم روی هم فشار دهم تا اشکهایم نریزد، ولی‌ افاقه نکند و بغضم بتّرکد قبل از استارت زدن. بعد توی راه هی‌ میو کند و من هی‌ بگویم جونم. 
نشسته اینجا، منتظر که من کامپیوتر را خاموش کنم و هنوز به اطاق خواب نرسیده، پیشدستی کند بپرد توی تخت. بعد با احتیاط یواش یواش تا نزدیک بالش پیشروی کند و من که می‌دانم چه مرگش است بازویم را از پتو بیرون بگذارم تا دستهای چاقالویش را حلقه کند دورش و شروع کند به خرخر از سر رضایت.
 
هیچکس نمی‌تواند این کلمات را بفهمد مگر اینکه خراب گربه شده باشد پیش از این.
یک حجم زنده ی نه‌ کیلویی تپنده ی پشمالوی بی‌ قید و شرط که قادر است سرش را صد و بیست درجه بچرخاند و یک دستش را بگذارد روی صورتش و آن یکی‌ را حلقه کند دور بازوی آدم و نوک بینی نرمش را بمالد سر شانه ‌ات و تو را خانه خراب کند هر شب.
 
گربه است دیگر، موهایش هم می‌ریزد، مثل موهای من. کافیست که دونفر نشسته باشند روی کاناپه؛  برای اینکه از قافله عقب نماند با همه ی اضافه وزنش، اسلوموشن میپرد روی مبل و خودش را میچپاند بین آندو و توی هوا پر میشود از پرز‌های خاکستری که آرام فرود میایند توی فنجان‌های چای.
 
این صحنه هر روز همانقدر مرا به خنده می‌اندازد که همسرم را به گریه.
حجم پرز‌های خاکستری قابل قبول نیست. روزی دوبار جارو برقی‌ هم دردی را دوا نمیکند.
تنها این نیست، بخاطر اضافه وزن ممکن است مرض قند بگیرد یا سکته کند اصلا. هرچند بعید می‌دانم گربه‌ها سکته کنند. آنقدر که بی‌ خیالند پدرسگها. سنّ و سالش هم که مایل به آفتاب لب بوم است. ممکن است یک روز بمیرد اصلا. مثل حکایت درخت جلوی خانه. درخت را با همه ی عظمتش بریدند، بخاطر یک حفره ی مشکوک روی تنه اش. چون ممکن بود در یک طوفان احتمالی‌ سقوط کند روی خانه و آدم بکشد. منطقشان را هیچوقت نفهمیدم. چون با این منطق همان هایی هم که ارّه برقی‌ دستشان بود، در یک عصبانیت احتمالی‌ می‌توانستند کلی‌ آدم را قطعه قطعه کنند، پس باید از هستی‌ ساقطشان کرد.
درخت را بریدند و من تازه فهمیدم چقدر دلبسته بودم به شاخه‌های عظیمی‌ که تکه تکه سقوط میکردند.
 
منطق رفتن گربه را باید بفهمم. چون به هر حال فردا جناب شازده تشریف برده میشوند و من شبها دوباره پتو را می‌کشم روی بازویم. روی سرم اصلا. انگار نه‌ گربه ای آماده نه‌ رفته.
 
خدا عاقبت من وابسته ی دلبسته را بخیر کند
 
 


  

Monday, November 11, 2013





آقای جنتلمن نشسته است آن روبرو و هر بار که چشمم را از روی کتاب برمی‌دارم با هم چشم تو چشم می‌شویم.
ظاهراً ابائی ندارد بخواهد وانمود کند حواسش به من نیست. یک ساعت است که بی‌وقفه زل زده است به من.
شک ندارم می‌خواهد سر صحبت را باز کند همین روزها. تنها اشکال قضیه در این است که زبان آدمیزاد بلد نیست؛ چون چهار تا پا دارد. دم هم دارد.
 
آقای جنتلمن یک گربه است. پنجه هم دارد. نشان به آن نشان که یکی‌ از خطهای سرنوشت کف دستم را از مسیرش منحرف کرده است، چون که داشتم با حواس پرتی نوازش را از حد می گذراندم.
 
با زبانِ ناخن گفت: خانم محترم! جواب زیاده‌روی در نوازش پنجول است. چه با منِ جنتلمن، چه با معشوق، چه با رفیق، چه با بچه ‌ات. این ‌را حک می‌کنم کف دستت تا یادت نرود.
 



 

Sunday, November 10, 2013

آدمها دو گروهند؛ گروه اول معقول زندگیشان را می کنند. گروه دوم قلبشان را می گیرند توی دستشان و روی طناب راه می روند.

سالهای پر مخاطره آدمهای روی طناب هرگز تمام نمی شود. فصل هایش عوض می شود، مثل فصل های یک کتاب. مثل کتابهای پرماجرا که آدم را فراموشکار می کند؛ باید بارها به صفحات گذشته بازگشت و اسامی و رویدادها را مرور کرد و هرزگاهی در همان صفحات باقی ماند.
کتابم را از میانه باز می کنم. سالهای سرسام است. در میان آن مهلکه صدای آرام لرزش یک آرشه بگوش می رسد. پاهایم سست می شود. تار روحم با پود ابریشمی موسیقی بافته می شود و من زیر لب همان نت ها را زمزمه می کنم.
دلم می خواهد توی این صفحات آشفته و باشکوه باقی بمانم، نفس بکشم، بنویسم و نقاشی کنم. اما باید گذشت. چون زندگی در جریان است، با همه ی مخاطراتش.

کتابم را می بندم . قلبم را از روی میز بر می دارم و قدم روی طناب می گذارم.

http://www.youtube.com/watch?v=qSAbP--b4qc&feature=share

Saturday, November 9, 2013

زمانی‌ برای لبخند زدن پیازها

توی مطب دکتر نوشته است " آیا می‌دانید برای لبخند زدن ۱۷ ماهیچه درگیر می‌‌شوند و برای اخم کردن ۴۸ ماهیچه؟
پس لبخند بزنید."
لبخند که می‌‌زنم کتف چپم تیر می‌‌کشد.
شک ندارم وقتی‌ تک تک سلولهای بدنت بغض داشته باشند و تو یک تنه بخواهی لبخند بزنی، هر ۶۴۰ ماهیچه ی منقبض بدنت کشیده می‌شوند. آنهم زمانی‌ که‌ چاره‌ای جز لبخند زدن نداشته باشی. احتمالا باید کلاس فشرده تئاتر ثبت نام کنم‌ برای تمرین میمیک‌های صورت در مواقع اضطراری.

اینجور وقتها لبخند زدن مثل این است که بخواهی خودت را با گاز خفه کنی‌ و محض احتیاط لای پنجره را باز بگذاری.


 

Friday, November 8, 2013

 
از ‌یک جایی که نمی دانم کجاست دور افتاده ام.
انگار زمین چرخیده و من جا مانده‌ام از چرخش زمین.
چهار ساعت دیگر ساعت زنگ می زند تا این فاصله را دوباره به منِ بی‌ خواب یاد آور شود.

چقدر یک بار زندگی‌ کم است برای خیال بافتن و چقدر زیاد است برای همین که باید باشد.
 
چقدر تن‌ آدم باید بلرزد هر روز.
سکوت کرده است. در مواقع لزوم هم آنقدر آهسته و زیر لب حرف می‌زند که باید پنجاه بار بپرسم چی‌؟
هم زمان سرما خورده، هم زمان یک هووی چاق سرش آمده، هم زمان من احمق بودم که سکوت نکردم آنروز به خاطرش.
هیچکدام از سوال‌هایم را جواب نداد توی ماشین. یخ کرده بودم. سوال آخر از سر استیصال بود. می‌خواستم چک کنم مبادا قدرت تکلمش را از دست داده باشد:
- می‌خوای فردا بری مدرسه؟ بلافاصله گفت نه‌.
خیالم دو درصد راحت شد. 
 
به همه چیز با تردید نگاه می‌کنم. به غذاهای توی یخچال، به گربه لمیده ی روی کاناپه، به خودم توی آینه. دیگر چه اتفاقی‌ افتاده است این روزها؟ گوشه چشمم را با کنار آستینم پاک می‌کنم و پشتم را صاف می‌کنم. همین را کم دارم که مرا با چشمهای سرخ ببیند.
به شایدهای سالهای دوری که می‌آیند فکر می‌کنم و به رهگذری که یک روز دستش را می‌گیرد و با خودش می‌‌برد به آن سر دنیا. مثل خودم، مثل پدرش. مثل همه. فارغ از همه ی این بالا و پایین شدن ها.
 
دلم برای مادرم و دلشوره‌هایش تنگ می‌‌شود.