Friday, May 31, 2013


روزهایی که نمی نویسم مشغول کلنجار رفتنم با گره گوره های روزهای بهم گوریده.
روزهایی که می نویسم در واقع، در کلنجارم با ادا کردن کلماتی که همه ی تلاششان را می کنند تا متلاشی نکنند دل کسانی را که دوستشان دارم.

روزهای نیامده را کنار می گذارم برای ننوشتن و برای هیچ کاری نکردن جز واگوراندن آسمان ها و ریسمانهای بهم بافته شده. برای پیدا کردن سر نهان کلافم و کلافگی هایم.

من خیال میکنم همین روزها قرار ا...ست یکی بیاید بنشینیم در سکوت رشته هایمان را دوباره از نو بتابیم و نخ کنیم و کلافشان کنیم. من سر کلاف را گره بزننم دور مچش و او دستهایش بیاورد جلوی صورت من و من بازیگوشی را کنار بگذارم و مثل آدم، با حوصله نخ را هی از روی مچ چپش رد کنم به زیر مچ راستش و همزمان خواب و خیالی را برایش بازگو کنم که با این کلاف نو خواهم بافت.

این پیشبینی غریب را از نگاه خودم توی آینه و تفاوتش با نگاه تصویر مشکوک پروفایل فیسبوکم دریافته ام.


http://www.youtube.com/watch?v=RUAPf_ccobc

Thursday, May 30, 2013


□ من چهار ساله ام. خجالتی و یواشکی نافرمان. ترکیب غریبی که با عقل جور در نمی آید.

□ هفت ساله ام. اسمم را می نویسم روی یک تکه کاغذ کوچک و با نخ می بندم به دم سنجاقک تا بروم هوا.

□ دوازده ساله ام، یک قورباغه ی نیم کیلویی را به زور می چپانم توی سطل کوچکم تا از شمال به تهران بیاورم.

□ چهارده ساله ام، مهمانها رفته اند. توی تاریکی، ته سیگار را از توی زیر سیگاری کش می روم و با آخرین پک از تراس طبقه ی سوم می اندازم پایین. صدای سوت پسر همسایه، ته سیگار را تا زمین همراهی می کند.


□ هفده ساله ام، کوچترین دانشجوی دانشکده ی هنر. به خرمهره ها و گیوه های هم دانشگاهی هایم با تردید نگاه می کنم و درمی یابم که از هنر چیز زیادی نمی دانم.

□ بیست و سه ساله ام. با موتور تصادف می کنم. چراغ های ماشین ها از نیم متری بالای سرم آرام عبور می کنند و من خیال می کنم چشم انداز مرگ چنین است.

□ بیست و هفت ساله ام. در بزرگراه ها از کنار بیلبوردهایم عبور می کنم و خیال می کنم شاخ غول را شکسته ام.

□ سی ساله ام. کلی خاطره را باید تفکیک کنم. نیمی از آنرا با اشک بایگانی می کنم برای تاریخ و نیمی دیگر را مثل قورباغه ی فلک زده ی دوازده سالگی به زور می چپانم توی سطل زباله.

□ سی و دو ساله ام. گنجشکهای پارک لوکزامبورک پاریس از کف دستهایم خورده نان برمی دارند.

□ هنوز سی و دو ساله ام مهر اقامت غیر قانونی میخورد کف دستم ، روی همان خورده نانها.

□ یک سال به کندی جان کندن گذشته است. حالا یک سی و سه ساله ی غیر قانونی ام در پاریس، با یک بغل نقاشی عظیم الجثه همه درها را می کوبم. یک نفر بالاخره قولهایی می دهد. برای حدودا سی و هفت سالگیم علامت قرار ملاقاتی توی دفتر غول پیکرش می گذارد.

□ روزهای سی و سه سالگی و روزهای غیر قانونی دارند دست به یکی می کنند تا مرا بکشند.

□ آه؛ هنوز سی و سه ساله ام و ظاهرا از دستشان قسر در رفته ام . ولی هواپیما قصد ندارد به خاطر رعد و برق روی "تورونتو ی قانونی" بنشیند. به جهنم!
این بیست دقیقه هم روی سی و سه سالگی.

□ خدای من! سی و پنج ساله ام با یک جوجه اردک طلایی توی دلم. برای اولین بار هدیه ی روز مادر می گیرم.

□ چهل ساله ام، عاشقم،
پسرک چهار ساله از کف دستهایم خورده نان می خورد و بالا و پایین می پرد. قلبش از هیجان تند تند می زند. مثل قلب گنجشکهای پارک لوکزامبورک. مثل قلب من.
و من دوباره چهار ساله ام؛ با اندکی تغییر و تصرف.





Tuesday, May 28, 2013


من نمیدانم دقیقا چه هدفی نهفته بوده پشت این جفنگیاتی که به نام قصه و اشعار کودکانه ی سینه به سینه نقل شده به خورد ما داده اند. ولی قطعا یک ارتباطی بین اینها و اینکه همه چیزمان که به همه چیزمان می آید، وجود دارد.
چقدر باید غصه می خوردیم که جوجوهه می اومد آب بخوره می افتاد تو حوضک. یکی می کشتش. یکی می بردش. یکی می پختش. یکی هم می خوردش! چقدر باید احوال پرسی می کردیم از گاو بی خاصیت حسن در اتل متل توتوله مان. از آموزش انگشتان دست به کودک گرفته که همراه بود با مشورت سارقان تشت و آفتابه که یکی می گفت بریم دزدی، اون یکی می گفت چی چی بدزدیم تا تحقیر در کچل کچل کلاچه و روغن کله پاچه.

 
داستان زندگی خانوادگی به افتادن آقا موشه در دیگ آش ختم می شد که سمبل ایده آل ترین شوهر دنیا بود. چون لااقل وقتی دعوایمان می شد با دم نرم و نازکش کتکمان می زد. بقیه ی خواستگارها رک و پوست کنده از همان اول آب پاکی را می ریختند روی دستمان که بدانیم سر و کارمان با سنگ ترازو و ساطور قصابی خواهد بود.

ساختار تجارت و کسب و کار البته نسخه ی برابر اصل اقتصاد ملیمان بود در قالبِ پشکلو دادم به نونوا، نونوا به من آتيش داد. آتيشو دادم به زرگر، زرگر به من طلا داد. طلا رو دادم به خياط، خياط به من قبا داد. قبا رو دادم به ملا، ملا به من کلاه داد...که از ماست که بر ماست وقتی قبا می دهیم و کلاه می گیریم. بعد یک عمر دو دستی کلاهی را که سرمان رفته می چسبیم تا باد نبردش.

بعد حرف از ریشه هایمان که می شود، سینه سپر میکنیم به پشتوانه ی حافظ و سعدی و فردوسی. یکی هم که پیدا می شود به جای يخ كردم و يخ كردم، گربه رو تو مطبخ كردم، گربه زن عمو شد، دمپختكا تموم شد میگوید "من سردم است من سردم است و انگار هیچوقت گرم نخواهم شد" و یاد آوری میکند این مردمان را که همچنان که ترا می‌بوسند در ذهن خود طناب دار ترا می بافند; نامش از کتاب های درسیمان حذف می شود.

قصه ماها حالا حالا ها به سر نخواهد رسید و کلاغه هم رنگ خانه اش را نخواهد دید.
ببینید کی گفتم. 

Sunday, May 26, 2013

آدم چه کارها که نمی کند!

 
داشتم فایل های آرشیو قدیمی ام را پاکسازی میکردم که چشمم افتاد به یک فولدر: "THE PEOPLE"

 
هفت سال پیش، وقتی که تازه وارد بودم اینجا، از یک فروشگاه عکاسی سفارش ترمیم عکس می گرفتم.
پول بدی نمی دادند وقتی دو تا آدم محو و ترک خورده را زنده و سالم از زیر آوار شصت، هفتاد سال پیش می کشیدی بیرون.
یا وقتی از یک مجموعه ی عکس پرجمعیت خانوادگی، بهترین کله هایشان را انتخاب می کردی می گذاشتی روی تن هایشان در عکس اصلی . انگار که از مادر بزرگ گرفته تا کوچکترین نوه ی دو ماهه سوپر مدل به دنیا آماده بودند.

یکی از سفارش ها خیلی ناعادلانه بود.
زنی دویست دلار می پرداخت تا شوهرش را از عکس خانوادگی پنج نفریشان حذف کند.

چقدر همه توی عکس خوشحال بودند. چقدر برنامه ریزی کرده بودند که ترکیب لباسهایشان به هم بیاید. چقدر لابد سر انتخاب این تصویر از بین همه ی عکس ها وسواس به خرج داده بودند. اما قطعا برای گرفتن این عکس کمتر از دویست دلار پرداخته بودند؛ چون تحریف تاریخ همیشه از ثبت آن بیشتر خرج بر می دارد.

مرد یک دستش روی شانه ی زن بود، آن یکی روی شانه ی پسرش. باید ابتدا مرد را پاک می کردم و جای خالی دستهایش را با بافت لباس بازسازی می کردم. بعد طوری آن چهار نفر را به هم نزدیک می کردم که کسی تصور نکند آنروز حتی مرد از پشت در دکان عکاسی رد شده باشد.

لابد از ابتدا این بچه ها را هم لک لک آورده در خانه تحویل داده است.

لابد اگر زن میتوانست، ژن های پدر را هم از روی کروموزوم های بچه هایش پاک میکرد.

فکر کردم شاید اگر زودتر از اینها مرد مرده بود، الان همین عکس را بزرگ کرده بودند، زده بودند توی پذیرایی. کنارش هم یک شمع همیشه روشن بود.
بعد یادم آمد آن دویست دلار هیچوقت به من نچسبید.

Saturday, May 25, 2013


گاهی همه چیز دست به دست می دهد تا یک روز تمام و عیار داشته باشی.
رفته ای تا شاهدی باشی بر یک رویداد.
جدال بین توان و ناتوانی. تلاش و درخشش صدها کودک استثنایی در رقابت های ورزشی شان در سرد ترین روز ماه می در تاریخ این سرزمین.

در کنار پیست کوتاه دو میدانی فریاد می کشی برای آنان که قادر به راه رفتن نیستند. نهایت امتیاز پرتابِ توپ یک متر است. رکوردِ پرش بیست سانتیمتر است. همه مدال می گیرند. هیچ کس برای امتیازش جدل نمی کند. روبانهای رنگی را رها از قید و بندهای حقیر، عاشقانه به سینه هایشان می چسپانند، فارغ از امتیاز و شماره ای که روی آن با حروف طلایی حک شده است. همه چیز با همه چیز در تضاد است. شکوه لبخند این ژنرال های کوچک با لب هایی که از سرما کبود شده است. خورشید در اوج حسادت است. آفتابش را از فرشته های یخزده ی کوچک دریغ میکند. باد به پشت گرمی خورشیدِ پنهان شده، زیر اندازها را در هم می ریزد. کسی لباس کافی به همراه ندارد. هر کس هرچه دارد به دیگری قرض میدهد. احساس می کنم چیزی برایم نمانده است جز آنچه در اینجا می گویم.

خیال میکنم به تعداد تک تک این بچه ها مادرم.

باد سرد خیالاتم را مثل گرد باد به هم می پیچد. نمی دانم با این قلب کرخت شده و تصاویر و صداهای به جا مانده از امروز چه خواهم کرد. با تصاویری خالص از حضور صدها فرشته ی کوچک عریان که سهل انگاری هایم را به رخم می کشند.

چند ساعت بعد فارغ از همه آنچه که به عمد توی اتوبوس مدرسه رها کرده ام توی کتاب فروشی وقت می گذرانم.
روبروی قفسه ای پر از کوزه های آبی رنگ بغضم زار زار می ترکد.


 

Sunday, May 19, 2013

 
امروز از خودم خجالت کشیدم، خیلی...

دختر بغل دستی دختر کوچکش را که حدودا یک سال و نیمه به نظر می رسد روی تاب هل می دهد و از من می پرسد: پسرت همیشه انقدر ساکته؟
پسرم را هل می دهم و می گویم ای، ولی امروز به طرز مشکوکی ساکت تر است.
- چند سالشه؟...
- چهار سال و نیم

توی دلم فکر می کنم طبق معمول حتما دارد خیال می کند که چقدر کوچولوست.

رایج است مادرها جایی که بچه هایشان بازی می کنند با هم گپی بزنند. کوچکتر که بود، خصوصا دورانی که لب به غذا نمی زد هر وقت صحبت سن سال بچه ها میشد، دچار استرس می شدم. "آخی، چقدر کوچولوست! خوب غذا میخوره؟ خب ببین چی دوست داره!"

آخ ! مادر که باشی انگار دلت را از سر راه آورده باشی. دائم پرت میشود می خورد به در و دیوار...

[دو سال پیش یک بار توی زمین بازی پسرم کنار یک دختر بچه ی دوساله ی درشت روس ایستاده بود و حدودا تا کمرش می رسید. حدس می زدم پسر من باید هفت هشت ماهی از دخترک بزرگ تر باشد. حرف شد که دخترک به زودی دوساله می شود. پسر شما چطور؟ حوصله نداشتم بحث به جاهای حساس بکشد .گفتم او هم همینطور. گفت چه ماهی متولد شده؟
ای داد بیداد ، سریع حدودا شش هفت ماه عقب رفتم.
- آوریل
- چه سالی ؟ ٢٠٠٨ یا ٢٠٠٩؟
ای داد ! دقیقا نمی دانم چه جوابی دادم. تنها سعی می کردم به هر شکلی که شده خودم را از آن مهلکه نجات دهم.]


دوباره پسرم را روی تاب هل می دهم و می پرسم : دختر شما چند وقتشه؟
- چهار سال

یخ می کنم.

- رشد نکرده. قلبش مشکل داره. دو بار عمل کرده. چشم هایش هم همینطور. سیستم گوارشش هم همینطور. هنوز هم حرف نمیزنه. پسر شما حرف میزنه؟

Wednesday, May 15, 2013


مدت مدیدیست که نقاشی نمی کنم.

از قلمو به قلم پناه آورده ام و از کاردک به کیبورد. اینگونه نفس محبوس سالهایم را رها می کنم.
فرق چندانی نمیکند. آنروزها با رنگ روی بوم می نوشتم، امروز تایپ میکنم. این شیوه لااقل ریخت و پاشش کمتر است.

اغلب خیال می کردم برای هنرمند بودن باید سختگیر بود، همانگونه که می پنداشتم برای خندیدن باید دلایل کافی داشت و برای گریه کردن باید همه چیز را از دست داد. آنروزها دلخوشی ها و دلتنگی های کوچکم را نادیده می گرفتم تا به دغدغه های بزرگی بپردازم که از زندگی تهی بودند.


گاهی اوقات زندگی با آدم قرار ملاقات میگذارد؛
مثلا در ماه سپتامبر. توی یک اتاق بزرگ خاکستری.
یک روز که از قضا آسمان هم سنگین است.

روبرویت می نشیند. چشمانش را از تو میدزدد و شروع می کند به انگلیسی حرف زدن، با کلمات قلمبه و سلنبه. یک کاغذ هم میدهد دستت، میگوید باقیش را هم اینجا نوشته ام. چشمانت تار میشود روی کاغذ، ناباورانه به زندگی نگاه میکنی، سرش را بالا می آورد و دستش را روی شانه ات میگذارد. می گوید "سختگیر نباش! من به قدر کافی سخت و زمختم."
بعد هم میکوبد به پشتت و با تشر میگوید " قوز نکن! صاف!" و تو از آن لحظه به بعد چیزی نمی شنوی...


امروز خیال می کنم گاه هیچ کار نکردن و تنها نگاه کردن به آنچه پیش می آید خود فعل هنرمندانه ای است.

 


Tuesday, May 14, 2013

جنون مرغی، آنفولانزای گاوی و تب گربه

وقتی تعادل بين نيازها و توانایی ها، زمان و کارهای عقب مانده و اولویت بندی امور بنا بر هر دليلي به هم بخورد، سيستم دچار بحران مي شود. مثل همین روزهای من.

کنار ایمیل های مهم ستاره می گذارم و میل باکسم می شود مثل کهکشان راه شیری. بعد مهمترین هایش را دوباره برای خودم ایمیل می کنم و آنقدر ایمیل مهم از طرف خودم دریافت می کنم که اسم خودم دیگر رعشه بر اندامم می اندازد. بگذریم از انواع و اقسام تقویم دیواری و زمینی و هوایی پوشیده از استیکر های رنگی کد بندی شده با اسم آدمها (در ضمن همه این مشقات را داوطلبانه به جان میخرم تا بنده ی تکنولوژی نباشم. وگرنه بلدم که منشی مخصوص آیفون فلان آنقدر هر دو دقیقه همه چیز را به تو یادآور میشود که میخواهی بیندازی اش توی توالت و سیفون را بکشی. هر وقت آیفون محصولی تولید کرد که اطلاعات تو را بگیرد و بگوید تو برو بخواب، باقیش با من. آخر شب هم کف آشپزخانه را تی بکشد، من توی صف خریدش اولین نفر خواهم بود.) و القصه، در این میان کافی است یک مرض قرون وسطایی هم به تور خودت و بچه ات بخورد که کلکسیونت کامل شود. بعد بچه را ببری پیش متخصص اطفال بگوید چیزی نیست، پوستش خشک شده. وازلین بمال. با تردید برگردی خانه بروی آنقدر توی گوگل عکس جوش و تب خال و تراخم و اگزما سرچ کنی و دل غشه بگیری تا بالاخره چند جوش و زخم شبیه به جوشهای بچه پیدا کنی و بفهمی این یک عفونت واگیردار پوستی است و آنتی بیوتیک قوی می خواهد و یک دفعه خودت را دریابی که سرت گرم جستجو بوده که واگیر مثل دو تا خنجر از زیر گوشهات رفته است توی گلو و گردنت و تب و لرز و حال مرگ. همه ی کارها و تقویم ها و کاغذها و قرارها هم به قوت خود باقی. بعد به حالت درازکشیده بین خواب و تب و بیداری و بیهوشی دریابی که سامان بخشیدن به این اوضاع با تکیه بر منابع انسانی دیگر جوابگو نیست. باید روی منابع حیوانی متمرکز شوی. تصمیم می گیری یک گربه بیاوری.

تا اینجا تنها اشکال کار در این است که هر یکی دو ساعت یکبار، باید بلند شوی به سایت های گربه یابی سر بزی تا هیچ گربه ی از زیر دستت در نرود و خب این خیلی وقتگیر است. فعلا تا اینجا اوضاع مدیریت بحران از آنچه بوده هم وخیم تر شده است. بچه چشمش به قاشق آنتی بیوتیک می افتد، لپ هایش را باد می کند و شروع می کند به قشقرق در آوردن. هفت روز روزی دوبار قشقرق و تف به تقویمت اضافه می شود. گمان می کنی به محض یافتن گربه ی مورد نظر و استقرار او در سیستم بحران زده ی همه چیز روند بهتری پیدا خواهد کرد. فکر می کنی چرا سگ نه؟ در شرایط فعلی خود را قادر به جوابگویی به هیجانات و احساسات پاک سگ نمی بینی. توان تعهد اخلاقی به سگ را نداری. اصلا سگ تو را یاد سگ دو زدن می اندازد، گربه یاد اوقت فراغت. گربه انتظار خاصی از تو ندارد. دلش بخواهد تنش را با فشار به ساق پایت می مالد و رد می شود. یک نفر می خواهی که یادت بدهد می شود یک گوشه نشست، نگاهی علی السویه به اطراف انداخت و دم را در هوا تکان داد.
احساس می کنی این روزها جانور درونت با گربه تر هماهنگ است.

سگ به ازای کوچکترین رسیدگی، تو را خدا می پندارد. گربه باور دارد که خودش خداست.
شاید اصلا معجزه هم بلد باشد. به امتحانش می ارزد.

دست می گذاری روی صورتت. باید بلند شوی بروی سراغ تب بر.
حالت اصلا خوب نیست.
 
 

Friday, May 3, 2013


اون چشارو هم بذار
 
یک دوست فرانسوی عزیز داشتم در پاریس که متحیر بود ما ایرانیها چطور یکدیگر را از شش فرسخی تشخیص می دهیم. به اعتقاد او، ما ها، یونانی ها، ایتالیایی ها و اسپانیایی ها خیلی از یکدیگر قابل تشخیص نبودیم.
یک روز مرا برد به یک آنتیک فروشی که صاحبش مردی بود میانسال، مو بلوند و چشم آبی.

وارد که شدیم من "سلام" کردم و شروع کردیم به گپ زدن فارسی. بیرون که آمدیم متعجب از من پرسید: او را میشناختی؟ گفتم نه. گفت من سالهاست که او را می شناسم اما تصورش را هم نمی کردم ایرانی باشد.
گفتم: ما یکدیگر را از طرز نگاه کردنمان تشخیص می دهیم.

- مگر شما ها چه جوری نگاه می کنید؟
- خب، یکجوری نگاه می کنیم.

دست بردار نبود. گفتم ما چشم هایمان نافذ است. نگاه نمی کند، کندوکاو می کند. مشتاق است برای سر در آوردن، ته و تو در آوردن...


بین خودمان باشد. به اعتقاد من، ما ایرانی ها تکنیک های زیادی داریم برای نگاه کردن:

- نگاه تخمینی: وانمود می کنیم یکدیگر را نگاه نمی کنیم. در حالی که تا سایز و مدل لباس زیر جد مادری و پیشینه ی شغلی و مالی جد پدری یکدیگر را تخمین می زنیم.

- نگاه تحقیقی: یک نوع برانداز کردن رسمی که شخص را بدون اجازه از تمام زوایا مورد آنالیز قرار می دهیم و نتیجه ی قطعی را به لابراتوار اعلام می کنیم.

- نگاه ترتیبی: آنچنان به طرف مقابل زل می زنیم که اگر طرف ماخوذ به حیا باشد تا ابد به افق خیره می ماند تا مبادا با شما چشم تو چشم شود و اگر پاچه ورمالیده باشد، می پرسد: شناختی؟ بیا منو بخور!

- نگاه تحقیری: یک نوع نگاه که با یک حرکت اسلوموشن پلک زدن، سیاهی چشم از سمت راست به چپ منتقل میشود و عموما در تخصص جنس مونث است.

- نگاه خانمانسوز :که به قول خر شهر قصه "اگه هر نیگا بخواد این جوری آتیش بزنه، پس بایست تمام دنیا تا حالا سوخته باشه"

یک نوع عدم نگاه هم داریم که عموما با اخم توام است که در جهت مصون ماندن از بلایای بالا اعمال می شود.


ول کن نبودم. از تشریح آناتومی چشم و ابروی ایرانی گرفته تا آنالیز عمق میدان و فاصله ی کانونی نگاه شرقی.
گفتم در ضمن ما یکدیگر را از پشت هم تشخیص می دهیم. از طرز راه رفتن، طرز ایستادن، از خیابان رد شدن, رانندگی کردن. لباس پوشیدن، لباس نپوشیدن...

از قیافه ی دوست عزیزم حدس زدم دارد همه امیدش را به من از دست می دهد.
گفتم: شوخی کردم! قهوه میخوری؟

Thursday, May 2, 2013


چگونه یک الف بچه ی معصوم میتواند از یک مادر فرشته خو یک اژدهای هفت سر بسازد.
(این یک داستان واقعی است)

ساعت نه شب است. مادر در حالی که لبخند به لب دارد، حساب میکند که در پیچیده ترین شرایط، ده دقیقه برای جیش، پنج دقیقه برای مسواک و یک ربع برای مقدمات قبل از خواب زمان نیاز داریم. نه و نیم هم که بچه توی تختخواب باشد، صبح به موقع برای مدرسه بیدار میشود.

ساعت نه و نیم است، بچه توی دستشویی که بیشتر شبیه کتابخانه ملی شده بیستمین کتابش را ورق میزند. جیش کردن که با عجله نمیشود.

ساعت ده است. بچه اعلام میکند که جیش ندارد.
خوشبختانه مسواک به یک دقیقه هم نمیکشد.

ساعت ده و نیم است. بچه توی تاریکی توی تختش کله معلق میزند.
ساعت یازده و نیم است. بچه توی تاریکی آواز میخواند.
ساعت دوازده و نیم است. بچه اعلام میکند که جیش دارد.

بچه توی دستشویی تاریک جیش میکند تا مثلا خواب از سرش نپرد. پاهای مادر خیس میشود. مادردر حالی که دیگر لبخند به لب ندارد سراسیمه چراغی روشن میکند.

ساعت یک است. بچه توی تختخواب خمیازه میکشد.
ساعت یک و نیم است. بچه در حالی که انگشت مادر را ول نمیکند همچنان خمیازه میکشد.

ساعت دوی بامداد است. مادر با صدای آرام لالایی میخواند و بچه همچنان خمیازه میکشد. مادر صدایش را به تدریج آرام تر و آرامتر میکند. مادر تمامی استعدادش را در رسیدن تن آرام صدا به سکوت به خرج میدهد.
مادر به سکوت میرسد.

بچه با خوشحالی تو تخت مینشیند و شروع به کف زدن میکند:
!Good job mommy! good job

ساعت دو و نیم است. باقی داستان را به خودتان واگذار میکنم...