Wednesday, April 24, 2013


این مطلب هیچ ربطی به گربه و عشق و عاشقی ندارد

سالهای سال است که اینترنت و تلویزیون. بدون اینکه از تو اجازه بگیرند جنازه است که می چپانند تو بغلت و می روند خمیردندانشان را تبلیغ کنند که تو لااقل لبخند قشنگ تری داشته باشی.

خودمان هم دست بردار نیستیم. عادتمان شده انگار. بعد از هر زلزله یا انفجار، تصویر صورت کبود کودکی که از زیر آوار بیرون مانده است یا جسد مادری که از او چیزی جز مادر بودنش باقی نمانده است، دست به دست Share می شود.

بدی ماجرا این است که داستان به همین جا ختم نمی شود. این تصاویر متحرک و ثابت، جا خوش میکنند توی قسمت ماندگار حافظه ات و تو که اصولا یادت نمی آید دیشب شام چه خورده بودی، دیگر هرگز یادت نمی رود که دیشب چه کسانی با چه جزئیاتی جلوی چشمت جان داده اند و تو از اینکه صحیح و سالم توی خانه ی خودت راست راست راه میروی عذاب وجدان می گیری. بعد میروی دست به ضریح کابینت داروهایت می شوی تا مطمئن شوی قوطی قرصهای آرامبخش همان جلو سرجایش است تا هر وقت که لازم شد حاجتت را بدهد.

کاش میشد به مدیا فهماند که ما خودمان قدرت تخیل داریم. شما تنها خبر را از رو بخوانید، ما می دانیم خون چه رنگی است. می دانیم یک ساختمان چگونه فرو می ریزد و یک انفجار تا چه شعاعی می میراند.

نشانمان دهید اگر آن کودک دوباره زنده می شود و می دود دنبال بازیش. اگر نمی شود، بگذارید این چای ولرمی که گاهی تنها دلخوشی این لحظه ی ما است کوفتمان نشود.

در ضمن ممکن است این بخش تصویر از قدرت تخیلتان خارج باشد که قبل از این بوسه ی دزدکی، چه گیتاری زده این آقای گربه زیر پنجره.

این را گذاشتم که حال همه ی مان خوبتر شود
 

Sunday, April 14, 2013


خفه خون محض احتیاط

از قدیم گفتن منع نکن؛ سرت میاد!

در مورد من روزگار ثابت کرده است که چه منع بکنم چه نکنم، در هر حال سرم می آید ولی مدت مدیدیست که محض احتیاط در مورد هیچ کس و هیچ چیزی حتی در ذهنم اظهار نظر نمیکنم.

یکی از موارد منع کردنم راجع به کسانی بود که...
با بچه هایشان با لهجه ی شیرین فارسی انگلیسی حرف می زدند.

حاشیه نمی روم. پسر من در بدو زبان باز کردن شروع کرد به کلمات ترکیبی ساختن؛ مثلا گاو+ cow شد گائو، اردک + duck شد ارداک. همین الان هم که دارم اینها را تایپ میکنم، noseش گیر کرده. منظورش اینه که دماغش گرفته و نمیتونه بخوابه.

اوایل بامزه بود ولی کم کمک نگران کننده شد. تا اینکه یک روز speech pathologists اعلام کرد: فقط یک زبان! انگلیسی.

من همون لحظه یاد قیافه ی خودم افتادم که طبق معمول مدرسه دیر شده و من به جای بجنب! بدو! دیر شده...دارم میگم:
Hurry up Honey! You're going to be late
و بعد یاد قیافه ی پسرم افتادم که با اون کله کوچولوش چی فکر میکنه؟ که یک شبه مامان شد زبون اصلی! به خودم گفتم: !Welcome to the club ...

تا اینجای قضیه آنقدر ها هم بد نبود، تنها بدی قضیه اینجا بود که متوجه شدم چقدر انگلیسیم بد است. مثلا وقتی میخواستم به بچه ی سرما خورده توضیح دهم که به جای اینکه دماغش بکشد بالا، باید فین کند، ترجیح می دادم بگویم بخوابی خوب میشی عزیزم! یا مثلا نمیدونستم چجوری باید بگم: آخ آخ به دودولت مو پیچیده!
 باید دست پاشو می‌گرفتم و می‌گفتم don't move!  تا بچه لااقل انگلیسی غلط از آدم یاد نگیرد.
 ولی بعد از یک مدت Vocabulary کلمات انگلیسی join شد به زبان فارسی و من دومین مورد منع کردنم را meet کردم؛ [آنها که وسط فارسی حرف زدن انگلیسی می پرانند.]

حقیقت این است که قضیه پراندن نیست. مغز انسان تا یک حدی کشش دارد. آدم باید به خودش فشار بیاورد تا این اتفاق نیفتد. بعد بابت اینهمه فشار نه کسی به آدم جایزه می دهد نه کسی برایت کف میزند.

زندگی را سخت نباید گرفت. هیچ کس جای هیچ کس نیست.
نهایتش این است که دیگران هم تو را منع می کنند و سرشان می آید.


 
.

 

Thursday, April 4, 2013

گاهی بخشی از روزم را گم می کنم.
فنجان چای سرد روی میز است، بی خاطره ای از آشپزخانه و قوری و جوش آمدن آب...
روزهای هفته بی هیچ ترتیبی از یکدیگر سبقت می گیرند.
امروز سه شنبه بود، فردا پنج شنبه است. از چهارشنبه خستگی بی اندازه اش مانده است و خاطره ی گنگش را باد برده است. مثل خوابی بی سر و ته که بیادش نمی آوریم.


اغلب خیال میکنم دو قلب درون سینه ام می تپد. یکی خستگی ناپذیر و دیگری فراموشکار.