Sunday, December 30, 2012

این تقویم امسال من است.
پر از یادآوری، پر از رویداد، پر از عشق

بخواهم یا نخواهم دو روز دیگر سال ٢٠١٢ به پایان می رسد. اما من - از امشب شمارش معکوس پایان این سال را آغاز می کنم.

خسته ام. مانند کسی که تمام سال رقصیده باشد، آنهم با کفشهای پاشنه بلند نوک تیزی که دو شماره تنگ تر بوده است


با نگاه به این تقویم خود را در هیچ تصویر دیگری باز نمی یابم.

پیش میروم و در گذار از تقویم همچنان خواهم رقصید - با صدای ساز تو - پای برهنه

Friday, December 21, 2012

امروز، ساعت یک و چهل دقیقه، حدودا چهل روز مانده به چهل سالگیم، پشت چراغ قرمز به پیامبری مبعوث شدم.

به همین سادگی. نه فرشته ای در کار بود، نه نوری، نه کلامی. تنها من بودم و موسیقی باخ و شاید کمی از اضطراب همیشگیم که فضله ی سفید یک پرنده نازل شد روی شیشه ی ماشین. [خدایا مرا ببخش]
 
حالا دقیقا چه باید بکنم، نمی دانم. لام تا کام حرفی نخواهم زد. از حرفهایم کسی سر در نخواهد آورد. کتابم را هم می گذارم هرکس به شیوه ی خودش بنویسد.

معجزه اما دارم:
چای دم می کنم؛ و از پشت بخارش به زندگی با همه ی کج و کولگی هایش لبخند می زنم.


Wednesday, December 12, 2012

12/12/12
 
چیز تازه ای نیست؛
دنیا بارها تمام شده است
روی کاغذ / با کلمات نا آشنا / با آنچه از باور ما فراتر بوده است.
و ما هر بار بروی خودمان نیاوردیم و ادامه دادیم
روی برف سنگین تازه / با قدمهای عمیق تر / با چشم‌های سرخ تر ...

Sunday, December 2, 2012


بی شک زندگی یک هدیه است، از آن هدیه هایی که هرچه بازش میکنی باز به یک جعبه کوچتر می رسی و دست آخر هم که می بینی دستت انداخته اند، پا به پایشان می خندی تا شبشان را خراب نکرده باشی ...
تراوشات نیمه شب یک ذهن خوابزده

Friday, November 23, 2012


هی این زندگی میخواهد شوخی شوخی پوست آدم را بکند، هی آدمی که منم، آغوشش را برایش بازتر می کند.
انگار میخواهد به زور یک شاعری، چیزی از توی آدم بیرون بکشد. از آن شاعرهایی که هیچکس از حرفهایشان سر در نمی آورد. گاهی من هم سر به سرش می گذارم یک چیزهایی برایش می نویسم که دلش خنک شود.

گاهی هم اصلا شوخی ندارم .

مثل همین الان
که روبروی هم، چشم در چشم هم ایستاده ایم.
خیلی جدی .
و بازیمان تنها یک شرط دارد :
هر کس خنده اش بگیرد بازی را باخته است

من بغضم میترکد

Sunday, November 18, 2012

گاهی انتخاب چندانی نداریم؛ پس میتوانیم شیر یا خط بیاندازیم:
- بی قید و بی خیال بودن
- غمگین بودن

مجبور نیستیم قاعده ی بازی را رعایت کنیم.
بی قیدی را بر می گزینیم

اکنون میتوانیم نفسهای عمیق بکشیم
از " آنچه حقیقت است " مانند حرفهای بی اهمیت سخن بگوییم
و با صدای بلند بخندیم

Saturday, November 17, 2012

 
 

من اینجا ایـــســتــاده ام
و نگاه میکنم
به تو
که آنجا زیر باران ایستاده ای
و چقدر باران به تو می آید...


تو زیباترین اتفاق این لحظه ای
اتفاقی که در این لحظه هیچ چیز مثل آن نیست

به تو نگاه میکنم
به تو که تغییر کرده ای
باران زده شده ای
و باران به تمام تغییرات این فصل زندگی ما می آید...

من هم دارم تغییر میکنم
آنقدر که دیگر نه دیروز را به خاطر می آورم, نه فردا را
آنقدر که فرقی نمیکند
این باران ابرهای آنسو باشد
یا باران چشمهای این سو



به تو نگاه میکنم
و زمان گمشده را با نگاه تو تنظیم میکنم
 

Wednesday, November 7, 2012

 
چیزی نیست.
ماه است و شب است و سایه های مشوش روی دیوار،
که تنها از دریغ دستی روی شانه های لرزان حکایت می کند.
 
 

Thursday, October 4, 2012

همه چیز یک طرف، کلک زدن به تو یک طرف .
آنهم وقتی که هیچیک از افکار کج و کوله ام از چشمان کنجکاو تو پنهان نمی ماند.
مثل همین دیروز، رانندگی در روز آفتابی با برف پاکن روشن:
- مامی خوشاله؟
- آره عزیزم ، مامی خیلی خوشحاله
و برف پاکن را با خجالت خاموش میکنم

و تو انگار تا متقاعد نشوی دست از سرم بر نمیداری
و لابد میدانی که این یعنی معنی زندگی من. این یعنی دو دستی دنیا را از میان بازوهای نازک تو تحویل گرفتن...
و من گاهی فکر میکنم چقدر آغوشم برای تو کوچک است وقتی اینگونه به من نگاه میکنی; عمیق و متین

Monday, October 1, 2012



برای دوست نازنینی مینویسم که نامش مانند وجودش نازنین است.

هشت سال پیش، در روزگاری که تازه داشتم غربت را یاد میگرفتم و دلشکسته بودم از بود ونبود آدمها، دست روزگار ترتیب ملاقاتمان را داد: در پاریس غمگین و خاکستری آنروزها.
کتابش را به من هدیه کرد: "سفری در عشق" داستان زندگیش بود که از دگردیسی عشق حکایت میکرد; مادری که با شهامت و پشتکارش در برابر محدودیت های علم پزشکی ایستاده بود تا به فرزندش زندگی درخشانی ببخشد. کتابش را خواندم و نگاهم به زندگی دگرگون شد.
هرچند آنروزها فرزندی نداشتم تا حکایتش عمق جانم را بلرزاند.

امروز صدای لرزانش را شنیدم و شکستم .
اینبار تن نازنینش با محدودیت های پزشکی دست و پنجه نرم میکند:
سرطان.
حالش خوب نیست .
من هم حالم خوب نیست، چرا که زندگی لعنتی منصف نیست... هر چند ایمان دارم او به این جمله اعتقادی ندارد.

اشک امانم را بریده است
تو را در آغوش میگیرم نازنین



 

Friday, September 14, 2012

لابد اگر این کیبورد لعنتی هم نبود تا آدم بتواند بیقراریهایش را با انگشت هایش در میان بگذارد، همینطور که نشسته بودم اینجا تصعید می شدم. هر چند حتی اگر کسی تا آخرش را (که هنوز نمیدانم چه خواهم نوشت،) بخواند چیزی عایدش نخواهد شد.
کاش حداقل به جای وزوز ماشین چمن زن همسایه که دارد دلم را به هم می زند ، باد می وزید آرام ...
روزهایی که در تقویمم دور آنها خط کشیده بودم دارند نزدیک می شوند و من دلم میخواهد زمان هی کش بیاید تا من بتوانم خودم را جم و جور کنم و صاف بنشینم و لبخند بزنم به این زندگی نازنین که ناف مرا با ماجراجویهایش بریده اند. که لابد اگر غیر از این بود زندگی بی معنا و مبتذل می شد.

آدم مینویسد که خوانده شود، اینبار فقط مینویسم که سبک شوم.

"از بختیاری ماست شاید
که آنچه می‌خواهیم یا به دست نمی‌آید،
یا از دست می‌گریزد.

می‌خواهم آب شوم در گستره‌ی افق؛
آنجا که دریا به آخر می‌رسد،
و آسمان آغاز می شود.
می‌خواهم با هر آنچه مرا در بر گرفته یکی شوم.
حس می‌کنم می دانم؛
دست می سایم و می‌ترسم؛
باورمی‌کنم و امیدوارم؛
که هیچ‌چیز با آن به عناد برنخیزد.
می‌خواهم آب شوم در گستره‌ی افق؛
آنجا که دریا به آخر می‌رسد،
و آسمان آغاز می شود..." *

* مارگوت بيكل / ترجمه از احمد شاملو

 
 

Wednesday, August 29, 2012

با یک چیز هیچوقت کنار نیامدم.
عینکم !
به هزارو یک دلیل.


بگذریم که چقدر از بچگی خودم را به درو دیوار زده بودم که درست نمی بینم و باید عینک بزنم و چقدر حرص می خوردم هر بار که پدرم زیر چشمی نگاهم می کرد و می گفت باید به دکتر راستش را بگویی و بگذریم که چه قندی توی دلم آب شد وقتی با نسخه ی 1.75/ 1.25  آستیگمات پیروزمندانه به خانه برگشتم!
[ بیست سال پیش بلاخره عینکی شدم ]  
یک ماهی با عینک عزیزتر از جانم کلنجار می رفتم. هی شیشه هایش را تمیز می کردم و هی جایش را روی گوش و دماغم تنظیم می کردم و هی خودم را توی آینه برانداز می کردم.
همه چیز همان بود که می خواستم غیر از یک چیز؛  گوشه های تیزی را که به من نشان می داد دوست نداشتم.
دنیا بدون عینک ملایم تر بود و روح من با دیدن اینهمه جزئیات سازگاری نداشت.       

[ تا مدتها یواشکی عینک نمی زدم ] 

تا اینکه یک روز خسته از اینهمه ضد و نقیض گویی که دماغم درد می گیرد و اصلا هم گوشم درد می گیرد؛ با احترام دسته هایش را تا کردم و برای همیشه ترکش کردم.امروز بعد از سالها پیدایش کردم و روی چشمانم گذاشتمش، برای چند لحظه؛
نه نقاشی هایم را دوست داشتم، نه منظره ی پشت پنجره را، را نه خودم را.




آدم به هیچ چیز جز چشمهای خودش نمیتواند اعتماد کند.