Thursday, August 11, 2016

اولين بت زندگى من، زن ديوونهه دمِ تئاتر شهر بود. يك روز سر تا پا سبز مى پوشيد و يك سبد خيار و كدو مى انداخت گَلِ آرنجش و فردا نارنجى مى پوشيد با كلاه و گوشواره و گردنبندهاى دراز در طيف هاى نارنجى با يك سبد پرتقال. هر روز یک رنگ. جزئيات ظاهرى اش آنقدر در خاطره چهارسالگى ام كم رنگ است كه اگر جمله مادرم توى سرم حك نشده بود، فكر مى كردم اين زن افسانه اى زائيده خيالاتم است: "باز تو خودتو كردى مث زن ديوونه تئاتر شهر؟!" و من معذب، همچنان در به درِ يك سنجاق سرِ سبز بودم تا ستِ كودكستانم با لباس سبز پيش سینه دار و دو تا شيئ سبز كه به خودم آويزان كرده بودم تكميل شود و در دلم لعنت مى فرستادم به اين زندگى كه همه جورابهاى من در آن سفيد است. من در چهارسالگى از ديوانگى چيزى نمى دانستم و خيال مى كردم هماهنگى كامل رنگها از علائم ديوانگى است. 

دومين بار كه مادرم به عقلم شك كرد پنج سالگى بود، وقتى سرِ بزنگاه سر رسيد. از خواهرم خواسته بودم پپسى را بريزد توى مشتم و من مثل بزى كه چشمه آب مى خورد، در مشتم پپسىِ روان بخورم. اين بار ابتكار خودم بود و زن ديوانه دم تئاتر شهر بى تقصير بود.

هزارمين بارى مادرم چشمهايش را دوخت به من و گفت نغمه جان واقعا آدم به عقل تو شك مى كنه، همين پارسال بود. حالا ديگر يك لبخند هم مى گذارد تنگ جمله اش و هردويمان مى دانيم قضيه آنقدرها هم وخيم نيست. تازه گاهى پقى هم مى زنيم زير خنده. با اين وجود، اغلب موقع بيرون رفتن از خانه، يك لحظه كه خودم را توى آينه قدى دم در مى بينم، يواش گردنبند هماهنگ با لباسم را باز مى كنم و مى گذارم روى ميز نهارخورى و يك شال بى ربط از كمد دم در مى كشم بيرون و مى اندازم دور گردنم.
محض احتياط.





Monday, June 27, 2016

در درون هر كدام از ما، يك آتشفشان خاموش است كه با تلنگرى فوران مى كند. 
روزهاى آخر مدرسه است و كارتها و هديه هاى آخر سال معلم ها را چيده بودم روى ميز تا براى هر كدام چند خط تشكر بنويسم و ببرم. صندلى را كشيدم عقب و نشستم. حالم هم خوبِ خوب بود. براى من نوشتن ساده ترين كار است. از ميسيز جانسون شروع كردم و همه چيز را مرور كردم تا چيزى درخور بنويسم. ميسيز جانسون يك كمك معلم دوست داشتنى پنجاه ساله است كه از جوانى با كودكانى كه نيازهاى ويژه داشته اند كار كرده است و عاشق كارش بوده. بچه دار هم كه مى شود، زندگى شوخى شوخى يك جفت دوقولوى اوتيستيك مى گذارد توى بغلش. ميسيز جانسون از قرار نه قهر ميكند نه چپ چپ به جمله "تو نيكى ميكن و دجله انداز" مى انديشد، بلكه عاشق تر از قبل به كارش ادامه مى دهد. ياد لبخند پسرم افتادم كه هر روز با ديدن ميسيز جانسون، گل از گلش مى شكفد. ياد چشمهاى آبيش كه يك آن وسط خنده، لبريز مى شود از اشك. ياد روزى افتادم كه با مدرسه رفته بوديم باغ وحش. تلفن زدند و گفتند دختر دوازده ساله اش تشنج كرده و آمبولانس خبر كرده اند. ياد رنگش افتادم كه مثل گچ شده بود و تاكسى گرفت تا خودش را برساند بيمارستان. نوشتم ميسيز جانسون عزيز، ميسيز جانسون عزيز...اشك امانم را بريده بود و با صداى بلند گريه مى كردم. هيچ چيز نداشتم بنويسم. فقط نوشتم كاش در ديكشنرى هاى دنيا كلامى بزرگتر از تشكر بود براى كسانى كه با خوبيشان اشك آدمها را در مياورند. نوشتم اشك هاى چكيده روى اين كارت همان كلام است ميسيز جانسون. خيسى كارت را بخوان كه معناى اين اشكها در هيچ دايرةالمعارفى پيدا نمى شود...

Thursday, June 23, 2016

مقوله "ايرانى بودن" و "در ايران نبودن" به خودىِ خودش، يك پروژه عظيم است و عظمت اين پروژه زمانى مشخص مى شود كه از فرد مورد نظر سوال شود: خب بابا چرا يك سر كوتاه نميرى ايران؟
يعنى شما واقعا خيال مى كنيد آن آدم فرضى، از سنگ است و دلش تنگ نمى شود؟ نخير! ايران رفتن به اين سادگى هاى "بپر" و "يه سر" نيست.
بله. ساده ترين بخش سفر اين است كه بپرى و يك بليط "هاى سيزن" رزرو كنى و با بدبختى كارهاى عقب مانده ات را، بياندازى عقب تر و گور باباى قسط و صورتحساب و اينها. تا اينجا خدا بزرگ است. ولى نوبت سوغاتى خريدن كه مى شود، خدا هى كوچكتر مى شود و اصلا مى رود قايم مى شود يك گوشه. شما حساب كنيد واقعا يك نفر به چند نفر؟!! انصاف است؟! اينجا همينطور كه در فروشگاه ها راه مى روى مى شنوى كه "ببين اين بلوز براى پروين خانم خوبه؟!" طرف هم قبل از جواب دادن تگ قيمت را نگاه مى كند كه بتواند ميزان خوب بودنش را براى پروين خانم تخمين بزند. بعد هم مى گويد "اين كه خيلى گرونه؟ -خب آخه پروين خانم چهار سال پيش موقع اومدن دو تا بسته زعفرون بهم داد. - آخ پس كمه، اون كيف رو هم براش بگير." 
اينجا توى فروشگاه ها پر است از زنهاى ايرانى در حال شخم زدن رَك هاى حراج و بيرون فروشگاه ها پر از مردهاى ايرانى مستأصل و ساك بدست با عنوان مشاور مالى در امور سوغاتى. حراج هم يعنى بيست، سى درصد ارزانتر از پنجاه شصت دلار، نه دو دلار! به خدا، به پيغمبر، پول رفته است پاى همين سوغاتى هايى كه شما قرار است پرتشان كنيد ته كمد! برند مى پوشيد؟ خوشا به سعادتتان! من كه براى خودم برند نمى خرم براى شما بخرم؟ مى دانم. آخر هم مجبورم بخرم. نخرم كه اين آت و آشغال ها به چشمتان نمى آيد.
من نمى دانم چرا يك قانون از مجلس نمى گذرانند كه مسافرها تنها حق دارند با يك كوله پشتى بيايند و با يك كوله برگردند كه اين غائله بخوابد. اين چه سلسله باطلى است كه مثل رسوم دوران غارنشينى چسبيده به ما؟ يكى بايد شروع كند. يكى بايد وقت برگشتن پسته و گز و زعفران نچپاند توى ساكتان كه صد سال بعد مجبور شويد به نرخ روز جبران كنيد. بابا دوره زمانه عوض شده. قديمها فرنگ، فرنگ بود. باور كنيد اينجا هم مثل آنجا همه چيز به وفور پيدا مى شود و هر دو جا هم همه چيز گران است. شما با پول پسته، براى خودت لباس بخر. چه اشكالى دارد؟ اصلا هر كس مايحتاجش را خودش براى خودش بخرد. خب اين از سوغاتى! حالا نوبت ريخت و قيافه خودتان است كه بايد يك دست حسابى به آن بكشيد كه به اين سادگيها هم نيست. مثلا همين من، در آخرين سفرم به ايران با يك جمله تاريخى مواجه شدم كه حساب همه چيز دستم آمد. يك كفش به غايت ساده پاشنه بلند سياه پايم بود كه يكى گفت عجب جنسى داره اين كفشت! سه سال پيش هم همين پات بود. و من سريع فهميدم كه عجب جنسى دارد اين حافظه ها در ايران! واقعا با اينهمه سرب توى هوا آخ نمى گويند. آنجا، اينكه من چهار پنج سال است يك كيف چرم دارم كه شبيه لواشك است و هرچه كهنه تر مى شود بيشتر دوستش دارم، قابل توجيه نيست. يكدفعه مى بينى آبروى يك خاندان بسته به كيف توست! بايد اين چيزها را درك كرد. ولى بدى ماجرا اين است كه هرچقدر هم خودت را راست و ريست كنى، فايده ندارد و چيز بدرد بخورى از توى آن در نمى آيد. خودت را هم كه بكُشى و خوشگل كنى، از توى همان فرودگاه برايت وقت سلمونى و هايلايت و تتو و بوتاكس مى گيرند. آدم هر بار كه برود ايران، ميبيند معيارهاى زيبايى شناسى تغيير كرده و هر كار هم بكنى در آن لحظه حس مى كنى كه بوزينه اى بيش نيستى. همچين غبغبت را با دو انگشت معاينه مى كنند و سريع برايت وقت برداشتن غبغب مى گيرند كه نفهميدى كى بله را گفتى! كمى وا بدهى، مى شوى عين فيل شهر قصه؛ اسمت را هم مى گذارند منوچهر. و آخر سفر هم در ازاى يك بسته زرشك، هرچه شناسنامه و مدرك و دارو و بسته مشكوك است بارت مى كنند كه برسانى به پسر عموى بقال سر كوچه در فرنگ و يكدفعه خودت را مى بينى كه با صداى لاكپشت توى كارتون بچگى دارى داد مى زنى: کمک! کمک! آقا جادوگر! آقا جادوگر! بعدش هم جادوگر با دوبله مرحوم کنعان کیانی می گه: "کار هر بز نیست خرمن کوفتن، گاو نر می خواهد و مرد کهن. لاک پشت!"


Wednesday, June 8, 2016

نه واقعا خودتان را بگذاريد مثلا جاى يك بچه در دوران ما. امروز مى گفتند خدا بخشنده و مهربان است، فردايش مى گفتند آدم بايد از خدا بترسد. فقط از خدا! نه از سوسك، نه از دزد، نه از قاتل! بعد سوال پيش مى آمد كه چرا؟ 
چون اگر دروغ بگوييد مى بردتان جهنم و عذابتان مى دهد. بعد ما سعى مى كرديم بچه خوبى باشيم و همش راست مى گفتيم كه مى شنيديم فلانى خانه اش آتش گرفته، خودش هم سرطان گرفته، بچه اش هم جذام گرفته، شوهرش هم رفته زير تريلى! بعد مى گفتند بس كه آدم خوبى بوده! چون خدا بندگان خوبش را آزمايش مى كند. خوب ها را يا زود مى برد يا انقدر بلا سرشان مى آورد كه گناهانشان پاك شود. بعد ما وحشتزده سريع چند تا كار بد پشت سر هم مى كرديم كه خدا قبل از اينكه دخلمان را بياورد، اِسممان را از توى ليست خوبها خط بزند. بعد مى گفتند خدا كلا بى نياز است و اصلا و ابدا به عبادت هاى شما احتياج ندارد ولى شما بايد بى توجه به اين حرفها هر روز ساعت كوك كنيد و براى نماز صبح بيدار شويد، وگرنه مى رويد جهنم. و من يواشكى خيال مى كردم نكند زبانم لال خداوند مشكل جدى روانى دارد. هميشه با استرس فراوان سعى مى كردم يك انسان حد وسط باشم كه پَرم به پر خدا نگيرد.
بزرگتر كه شدم چون انسان مضطرب و خدا لازمى بودم، خودم دست به كار شدم و مثل كاردستى براى خودم يك خداى متعادل تر ساختم كه ترسناك نبود و خيالم كمى راحت تر شد. هرچند هنوز هم گاهى به سلامت روحى و روانى خداى جديدم شك مى كنم، ولى در مجموع قابل اعتماد تر است و بجاى نماز و روزه و صلوات، تنها با يك چشمك اموراتم را رتق و فتق مى كند. گاهى هم كه حوصله اش سر مى رود، برايم جفت پا مى گيرد كه در نهايت دور هم مى خنديم كلى.

Saturday, May 14, 2016

قديم ها،[نه خيلى قديم] همين چهار صباح پيش، آدمهاى معمولى روزگار حرفهايشان را يا روى نيمكت پارك و درخت مى كندند، يا روى ديوار توالت عمومى مى نوشتند، يا خودشان را به زمين و زمان مى زدند كه در پس زمينه فردِ مصاحبه شونده، بالا و پايين بپرند و علامت پيروزى نشان دهند كه شايد تصويرشان به سمع و نظر جهانيان برسد. خيلى ها هم لابد حرف حساب زياد داشتند براى گفتن، ولى نه رابطه داشتند، نه روى اِبراز وجود. بايد درى به تخته مى خورد كه يك استعداد، شانس ظهور كردن پيدا مى كرد و چه بسا در طول تاريخ، ميليونها استعداد حرام شده و هرگز فرصت به ثمر نشستن و رسانه اى شدن پيدا نكرده است. 
يكى از بهترين اتفاقات اخير دنياى امروز، اين است كه هر انسان مستقلى، بدون نياز به رابطه و ضابطه، مى تواند ابراز وجود كند و با دنيا حرف بزند. به همان سادگى كه هر كس مى تواند يك كانال رسمى داشته باشد و توليد محتوا كند. هر محتوايى هم مخاطب خودش را پيدا مى كند. حتى بى محتوايى هم مخاطب خودش دارد. تنها قسمت پيچيده ماجرا اينجاست كه بشر هنوز به اين موضوع عادت نكرده و طبيعتا دچار توهم "خود مشهور پندارى" شده است و نمودار رشد مشاهير جهان، از نمودار ازدياد جمعيت پيشى گرفته است. همه صبح به صبح از تريبون اتاق پخش، خدمت بينندگان و شنوندگان محترم سلام مى كنيم و شب قبل از خواب، تا برنامه اى ديگر و روزى ديگر، همه را به خداوند منان مى سپاريم.

Friday, May 13, 2016

يكى از سرخوردگى بشرى اين است كه آدم دماغش بكند توى زندگى هنرمندانِ مورد علاقه اش و در شخصيتشان كنكاش كند. اسناد تاريخى نشان مى دهد كه در اين موارد، اغلب چيزى شبيه چلنج آب يخ اتفاق مى افتد.
ما يك آتليه گرافيك داشتيم كه يك پرتره عظيم از پيكاسو زده بوديم به ديوارش. همان روزها ترجمه كتاب "زندگى با پيكاسو" از زبان همسرش فرانسواز ژيلو در بازار بود و مادرِ دوست و همكارم، تازه خوانده بودش كه سرزده آمد دفتر ما.
چشمش كه به تابلو افتاد گفت چرا عكس اين مرتيكه پفيوز را زده ايد به ديوار؟! يا داشتيم تاريخ هنر مى خوانديم و حظ مى كرديم كه يكى مدرك مى آورد كه داوينچى يا ميكل آنژ پدوفيل بوده اند و اين هم سندش. بعد آدم توى رودربايسى گير مى كرد با خودش كه پس چرا انقدر دوست دارد اين بشر را.يا امروزِ روز، در حد همين شبكه هاى مجازى و فالو بازى با آدمها، بارها شاهد بوده ايد كه يك نويسنده يا هنرمند مورد علاقه تان، زير مطلب فاخرش طورى با ادبيات چيپ و زننده با آدمها كَل كَل مى كند، كه آدم نمى داند دم خروسشان را بچسبد يا قسم حضرت عباسشان را باور كند. يك روز هم مى گويند فلانى برق را اختراع كرده و اديسون سريع پريده ثبتش كرده به نام خودش.خيلى نبايد رفت توى بحر اين حرفها! وارد جزئيات شوى زندگى و علايقت تباه مى شود. بعد حتى هر بار كه مى خواهى برق را روشن كنى توى دلت مى گويى اديسون! اى بر پدرت...

Wednesday, May 11, 2016

امروز يك شاگرد جديد داشتم. دكتر بود؛ متخصص قلب.
احساس پيچيده اى است وقتى شاگردها دو برابر سن آدم را دارند. انگار دنيا برعكس شده.انگار كه نه. دقيقا برعكس شده. در مقوله تكنولوژى، اينترنت و كامپيوتر، هر چه كم سن تر باشى، متخصص ترى. من از پسرم ياد مى گيرم و به مادرم ياد مى دهم. دكتر، همسن پدرم بود. با احتياط از دكتر پرسيدم چقدر از كامپيوتر مى دانيد؟ گفت كه خيلى وارد بوده. زمستان گذشته سكته كرده و حافظه اش آسيب ديده. خيلى از چيزها را بايد از اول ياد بگيرد.
گفتم مسئله اى نيست. اما دلم فشرده شد.داشتم كيبورد را برايش آناليز مى كردم، كه متوجه دستهايم شد. گفت شما چرا از دستهايت مراقبت نكردى دختر؟ حق داشت. دستهايم از خودم پيرترند.
يك عمر با بى قيدى پدرشان را در آوردم. از سالهاى دانشجويى به بعد، يك روز دستهاى رنگى ام را با تينر و نفت و اسكاچ مى شستم و يك روز بدون دستكش توى ماده ظهور و ثبوت عكاسى بود. اين بود كه دستها ديگر دست نشد.
گفت گذشته را ول كن. از امروز فلان كرم را بزن. هيچ وقت براى شروع دير نيست. خانمِ مسن كنارى گفت كه نام كرم را لازم دارد. دوستش پرستار است و يك دستش را در حادثه اى از دست داده. چند سال پيش، پيوند دست زده و دست جديد پيوندى، از آن يكى قشنگتر و جوان تر است. همين كرم افاقه مى كند براى آن يكى دست؟
خدايا! چقدر دنيا پيچيده است.
دستهايم را نگاه كردم و دوستشان داشتم. مطمئن شدم كه حاضر نيستم با قشنگ ترين و جوان ترين دست دنيا عوضشان كنم. انصافا بخش مكانيكى اين دستها خوب كار كرده ، حالا روكارش مخملى نيست كه نيست.
داشتم كيبورد را برايش آناليز مى كردم، كه متوجه دستهايم شد. گفت شما چرا از دستهايت مراقبت نكردى دختر؟ حق داشت. دستهايم از خودم پيرترند.
يك عمر با بى قيدى پدرشان را در آوردم. از سالهاى دانشجويى به بعد، يك روز دستهاى رنگى ام را با تينر و نفت و اسكاچ مى شستم و يك روز بدون دستكش توى ماده ظهور و ثبوت عكاسى بود. اين بود كه دستها ديگر دست نشد.
گفت گذشته را ول كن. از امروز فلان كرم را بزن. هيچ وقت براى شروع دير نيست. خانمِ مسن كنارى گفت كه نام كرم را لازم دارد. دوستش پرستار است و يك دستش را در حادثه اى از دست داده. چند سال پيش، پيوند دست زده و دست جديد پيوندى، از آن يكى قشنگتر و جوان تر است. همين كرم افاقه مى كند براى آن يكى دست؟
خدايا! چقدر دنيا پيچيده است.

كلاس تمام شد.
دستهايم را نگاه كردم و دوستشان داشتم. مطمئن شدم كه حاضر نيستم با قشنگ ترين و جوان ترين دست دنيا عوضشان كنم. انصافا بخش مكانيكى اين دستها خوب كار كرده ، حالا روكارش مخملى نيست كه نيست.
شاگردها گفتند كه به ازاى هر ايميلى كه مى فرستند، مرا دعا مى كنند. فكر كردم اين از دست هم برايم مهمتر است.